پدر٬ مادر٬ شما متهمید...
قبلاً هم جایی نوشته بودم که ما ایرانیها کمتر باهم صمیمی میشویم. البته راحت با هم آشنا میشویم و اخت میگیریم٬ اما آشناییها کمتر از پوستهی حال و احوال پرسی میگذرد و عمیق میشود. راستش فکرش را که کردم دیدم شاید تقصیر از والدین ماست...
والدینی که از روز اول زندگی اصرار دارند که به ما بقبولانند که در عالم وجود ما بهترین و بالاترین هستیم؛ اگرچه مثلاً قدمان کوتاه است و بیریخت هستیم٬ چه باک که مثلاً چشممان سبز است و آن ارزشش از همه چیز بالاتر است و ما باید به آن فخر بفروشیم؛ اگرچه وضع درسمان تعریفی ندارد٬ عوضش خوش تیپ هستیم و الخ.
خلاصه از دید والدین ما هر کداممان نکتهای داریم که ما را از در و همسایه و «بقیه» متمایز میکند. تا اینجای کار مشکلی نیست٬ اما اگر والدین ما از کودکی در گوشمان بخوانند که ما متفاوتیم٬ بقیه در شأن ما نیستند٬ وما نباید زیاد قاطی آنها بشویم٬ کودکی که منبع و مرجعی جز پدر و مادرش ندارد٬ عمیقا به آن حرف ایمان میآورد و ملکه ذهنش میشود. نتیجه میشود همان ego یا فردیت عظیمی که هر کداممان حمل میکنیم و بینمان فاصله میاندازد.
بگذارید حکایتی را تعریف کنم:
با کسی آشنا بودم که از لحاظ اجتماعی وجهه خوبی نداشت و جز اندکی٬ بقیه مایل به همنشینی با او نبودند؛ البته آشناهای سلامی و علیکی فراوانی داشت. بعد مدتی که به او نزدیکتر شدم٬ متوجه شدم که دغدغه اصلی ذهنیاش این است که چه کسانی «آدم درست و حسابی» هستند و چه کسانی نیستند. آدمها را به دو دسته گروه بندی میکرد که از یک دسته از آنها باید اجتناب کرد و به دسته دیگر نزدیک شد. خودش هم البته همیشه مابین این دوسته جای داشت! در برخورد اول با آدمها هم البته به دنبال جا دادن فرد در یکی از دستهها بود تا مطابق آن با آنها رفتار کند.
رفتارش برایم جالب بود و البته تاسف انگیز؛ بیشتر دقیق شدم تا ریشهاش را بیابم... بعد مدتی فهمیدم که تربیت کودکیاش چنین برسرش آورده! ماجرا از این قرار بوده که پدر این فرد٬ مدتی در امریکا دوره دیده بوده است و در بستگانشان٬ صاحب بالاترین و با پرستیژترین شغلها بودهاست. پدر در دروان کودکی این فرد٬ بیشتر در ماموریت های شغلی مهم بوده است و گاهی غایب؛ مادر فخرفروش به این موقعیت همسر اما پسرش را مرتب گوشزد میکرده که او با بقیه فرق دارد٬ باید سنگین رفتارکند و فقط با بچههای « درست و حسابی» همبازی و همزبان شود٬ چرا که بقیه در شأن او نیستند. حالا آن کودک بیچاره در دنیای کودکیاش٬ به جای این که به بازیگوشیهای کودکانهاش مشغول باشد٬ باید بیشتر متوجه باشد که با کدام بچه فامیل همبازی شود و با کدام نشود. حالا هم که نه با خانوادهاش زندگی میکند٬ و نه اصلاً کسی پدرش را میشناسد٬ دیگر آن توصیه نادرست مادر٬ ملکه ذهنش شده و مانعی در ایجاد دوستی برایش.
یک شیطنت کوچکی در سایت اورکات میتوان کرد و دید که بعضی چرا خودشان را برتر از دیگران میدانند؛ کافی است در پروفایلشان قسمت best feature را خواند اگر پرکردهباشند.
حالا شما چرا از بقیه متمایزید؟ ;)
والدینی که از روز اول زندگی اصرار دارند که به ما بقبولانند که در عالم وجود ما بهترین و بالاترین هستیم؛ اگرچه مثلاً قدمان کوتاه است و بیریخت هستیم٬ چه باک که مثلاً چشممان سبز است و آن ارزشش از همه چیز بالاتر است و ما باید به آن فخر بفروشیم؛ اگرچه وضع درسمان تعریفی ندارد٬ عوضش خوش تیپ هستیم و الخ.
خلاصه از دید والدین ما هر کداممان نکتهای داریم که ما را از در و همسایه و «بقیه» متمایز میکند. تا اینجای کار مشکلی نیست٬ اما اگر والدین ما از کودکی در گوشمان بخوانند که ما متفاوتیم٬ بقیه در شأن ما نیستند٬ وما نباید زیاد قاطی آنها بشویم٬ کودکی که منبع و مرجعی جز پدر و مادرش ندارد٬ عمیقا به آن حرف ایمان میآورد و ملکه ذهنش میشود. نتیجه میشود همان ego یا فردیت عظیمی که هر کداممان حمل میکنیم و بینمان فاصله میاندازد.
بگذارید حکایتی را تعریف کنم:
با کسی آشنا بودم که از لحاظ اجتماعی وجهه خوبی نداشت و جز اندکی٬ بقیه مایل به همنشینی با او نبودند؛ البته آشناهای سلامی و علیکی فراوانی داشت. بعد مدتی که به او نزدیکتر شدم٬ متوجه شدم که دغدغه اصلی ذهنیاش این است که چه کسانی «آدم درست و حسابی» هستند و چه کسانی نیستند. آدمها را به دو دسته گروه بندی میکرد که از یک دسته از آنها باید اجتناب کرد و به دسته دیگر نزدیک شد. خودش هم البته همیشه مابین این دوسته جای داشت! در برخورد اول با آدمها هم البته به دنبال جا دادن فرد در یکی از دستهها بود تا مطابق آن با آنها رفتار کند.
رفتارش برایم جالب بود و البته تاسف انگیز؛ بیشتر دقیق شدم تا ریشهاش را بیابم... بعد مدتی فهمیدم که تربیت کودکیاش چنین برسرش آورده! ماجرا از این قرار بوده که پدر این فرد٬ مدتی در امریکا دوره دیده بوده است و در بستگانشان٬ صاحب بالاترین و با پرستیژترین شغلها بودهاست. پدر در دروان کودکی این فرد٬ بیشتر در ماموریت های شغلی مهم بوده است و گاهی غایب؛ مادر فخرفروش به این موقعیت همسر اما پسرش را مرتب گوشزد میکرده که او با بقیه فرق دارد٬ باید سنگین رفتارکند و فقط با بچههای « درست و حسابی» همبازی و همزبان شود٬ چرا که بقیه در شأن او نیستند. حالا آن کودک بیچاره در دنیای کودکیاش٬ به جای این که به بازیگوشیهای کودکانهاش مشغول باشد٬ باید بیشتر متوجه باشد که با کدام بچه فامیل همبازی شود و با کدام نشود. حالا هم که نه با خانوادهاش زندگی میکند٬ و نه اصلاً کسی پدرش را میشناسد٬ دیگر آن توصیه نادرست مادر٬ ملکه ذهنش شده و مانعی در ایجاد دوستی برایش.
یک شیطنت کوچکی در سایت اورکات میتوان کرد و دید که بعضی چرا خودشان را برتر از دیگران میدانند؛ کافی است در پروفایلشان قسمت best feature را خواند اگر پرکردهباشند.
حالا شما چرا از بقیه متمایزید؟ ;)
Labels: ethics, general, life, psychology, society
0 Comments:
Post a Comment
<< Home