پاره‌سنگ

پاره‌سنگ

پاره‌سنگ‌های گاه‌گاهی ذهن من

2011/11/22

حماسهٔ خاک

حماسهٔ خاک -برای ایرانم-
شعری از استاد محمد استعلامی 

من از این خاک روییدم
دلم را، گِل از این خاک است
مِی جانِ من از انگور این تاک است
چه باک ار کینه‌ها  آلوده‌اش کردند؟
به اشک دیده باید شست خاک پاک ایران را
من آن را بارها با اشک‌هایم شستشو دادم…

بر این خاک به اشک عاشقان شُسته
گیاهی را که خودرو در کنار کوچهٔ اسفند می‌روید
نخستین برگ‌های بید مجنون را
کنار باغ فروردین
حضورِ سرخِ خونین شقایق را
    که همچون اخگری با عمر بس کوتاه
       به روی سینهٔ کُهسار می‌تابد
بهاران، چشمه‌هایی را که روزی چند
   میان صخره‌های کوه می‌جوشد
      یکایک قطره‌ها را
         نغمهٔ جوشیدن هر قطره‌ای را نیز
چو جانم دوست می‌دارم…

درود ای خاک!
درود بی شمار از من خراسان،
خطهٔ "جان و خرد" را، مهد پیر طوس
   بلور جام نیشابور را!
      پراز فروغ بادهٔ اندیشهٔ خیام
         که در تاریکی تاریخ
             بسان صبح زیبای خراسان است…
درود آن "جومه نارنجی" قوچان
دشت حاصل خیز گرگان را
تو را مازندران! ای سبز چون طبع منوچهری 
تو را ای مخمل زیبای شالیزار سر بر دامنِ جنگل
تورا ای باغ سبز چای لاهیجان!
چو جانم دوست می‌دارم

تو آذربایجان! ای مرزبان قبله زرتشت!
تورا ای پاسدار میهن از دشمن!
تو را هم دوست می‌دارم

تو ای کولی! بلندای تنت را پای چادرها به رقص آور
بزن فالی، به من آن قصه ناگفته را واگو
تو کردستان! که مهد دلربایان و دلیرانی
تو هم از ساکنان خانه غمگین این جانی
لرستانی تو؟‌ دارم " سی تو" هم حرفی
تو هم آزادگی را تا فراز کوهها بُردی
تو را هم دوست می‌دارم

تو خوزستان! تو ای کانون گرم گرمی و امید
بمان ای آتش عشق وطن با من!
تو ای شوش! ای کتاب بسته تاریخ!
تو را ای بیکران آفتاب دشت!
تو را ای شهد باران نخل دشتستان!
تو را ای ساحل بوشهر! تو را ای نغمه غمگین ماهیگیر!
چو جانم دوست می‌دارم

تو را ای دوست !
که "دامانت پر از گل بود و سوی شهر می‌رفتی"
وچون سعدی حدیثی از گلستان گفت
تو آن "دامان گل را ریختی، آویختی در دامن سعدی"
و می‌دانی بهار آن سال
گلستانی به بار آورد که از باد خزانش هیچ بیمی نیست
تو را هم دوست می‌دارم

توهان! ای "پیرهن چاک غزل‌خوان"!
ای "صراحی بر کف سر مست خوی کرده"!
که شب ها چون ز "گلگشت مصلی" باز می‌گشتی
کنار "آب رکن‌آباد"
به نرمی سر فراگوش لسان‌الغیب می‌بردی
                            که: "خوابت هست؟"
تو با آن "بادهٔ شبگیر"
غریب خسته از زهد ریایی را
به سان "ذره‌ای رقصان میان نور"
به سوی "خلوت خورشید" می‌بردی
تو را هم دوست می‌دارم…

تو ای سرپنجهٔ فرسودهٔ رنجور
که زیر آسمان روشن کرمان
شبانگه آرزوهای طلایی خواب می‌بینی
و فردا باز
به پای دار قالی صد هزاران گل
به روی تار و پود خام می‌ریزی
تو را هم دوست می‌دارم

کنون جان مسافرعزم مُلک سیستان دارد
ندارد توشهٔ راهی، مگر یک آرزوی خام
که روی خاک آن سامان
نشان پایِ رخش تهمتن بیند
دریغ اما،
که هر جا تَهمتَن، آنجا شَغادی هست
و چاهی پُر زِ خنجرهای زهرآلود
فراتر، کنار برکهٔ هامون
سخن از آرزوی خام دیگر هست
که روزی، مریمی از دودهٔ زردشت
به تقدیر اهورائی ز هامون بارور گردد
مسیحایش، همان هوشیدر زردشت
درفش پاکدینی را برافرازد

رهاکن این هوای سیستان را! راه دیگر گیر
کویرت بر سر راه است
نمکزار است، اما هر چه آلوده‌ست
در اینجا پاک خواهد شد
کنار این کویر خشک و بی‌بر
شهر پاک راستگویان است
در آتشگاهشان، آتش فروزان است
در آن آتش، فروغی از جهان مینوی برجاست

فراتر، در دل ایران‌زمین شهر صفاهان است
در آن "نصف جهان" خفته‌ست
چرا نصف جهان گفتم؟!
سر انگشت هنرمند صفاهانی جهانی از هنر دارد

مسافر! عاشق دل‌خستهٔ این خاک!
نسیم زنده‌رود است این، نمی خواهی فرود آیی؟

مسافر خود نمی‌داند کجا باید فرود آید…
صفاهان؟ یزد؟ کرمان؟ یاکنار آب رُکن‌آباد؟
به خوزستان؟ به آذربایجان؟ یا ساحل گیلان؟
"کدامین شهر از اینها خوشتر است" ای‌ دوست؟
"کدامین شهر شهر دلبر است" ای‌ دوست؟
برای عاشق دلخسته این خاک
کدامین شهر از اینها "شهر دلبر" نیست؟!

Labels: , , , ,

2011/09/10

توهمات ایرانی: ثروت، پولی که درمی‌آید…

یک توضیح: غلط مفید، درست غیرمفید؛ در علوم اجتماعی بسیاری مواقع دسترسی به آمارها و گزاره‌های دقیق اگر غیرممکن نباشد، ‌بسیار هزینه‌وزمان‌بر است. از این رو بسیاری پژوهشگران برای تبیین و ارایه نظرشان در علوم انسانی به گزاره‌هایی موسوم به "غلط مفید" در برابر "راست غیرمفید" متوسل می‌‌شوند. مثلاً بیان این که "یک چهارم ازدواج‌ها در ایران به طلاق می‌انجامد"، گزاره‌ای غلط ولی مفید است. غلط از آن جهت که کسی چنان آمار دقیقی ندارد و حتی اگر آماری باشد، عددش یک چهارم نیست، مفید از آنرو که درکی صحیح از شیوع طلاق در جامعه ایرانی می‌دهد. در مقابل، این گزاره که "دیروز دمای تهران در خیابان ولی‌عصر نبش جمهوری در ساعت ۱۴:۴۵ بعد از ظهر ۲۸ درجه سانتی‌گراد بود"، گزاره‌ای درست ولی غیرمفید می‌تواند باشد.
در نوشتارهایی که از این قلم، و با عنوان "توهمات ایرانی…" در پی خواهد آمد گاه نویسنده در راستای پرداختن به پیام نوشته به گزاره‌هایی از جنس "غلط مفید" گریزی می‌زند؛ پیداست که نقد چنان گزاره‌های کلی که اغلب تاریخی‌اند و از جنس ردی و اثباتی نیستند، در منظور نویسنده نمی‌باشد.
***
حدود ۶۰ سال پیش تصور اغلب ایرانیانی که به آبادان آن روز رفته بودند یا از وضعیت و آبادانی آن داستانها شنیده‌بودند این بود که "این اینگلیسی‌های مکّار ثروت مملکت را دارند غارت می‌کنند و فقط به فکر مهندسان خودشان هستند". ایرانی محنت کشیده و خوگرفته با شپش و تراخم و کچلی -اشتباه نکنید، حرفم از ایران شصت سال پیش است و نسلی که آنروز لابد ۳۰-۴۰ سالی از خدا عمر گرفته بودند و خاطراتش به قرنی پیش از امروز بر‌می‌گردد- از دیدن خانه‌های مرتب و مهندسی شده و امکاناتی متناسب با جمعیت کارکنان شرکت نفت، نگاهش از سطح نفوذ نمی‌کرد که به هزینه و تلاش و برنامه‌ریزی وانتظامی که برای فراهم شدن چنان امکاناتی خرج شده بیندیشد، بلکه حرصش می‌گرفت و تصورش این بود که "انگلیس ثروت ما را چپو می‌کند؛ با ملی شدن این ثروت تمام ایران آبادان می‌شود." با چنین خیالی و با یک قیام و قعود نمایندگان مردم در مجلس، "صنعت" نفت ایران در روز ۲۹ اسفند سال ۱۳۲۹ "ملی" می‌‌شود. اما مشکل از همان ابتدا آغاز می‌شود؛ کسی از "ملت" از "صنعت" و سازوکارهای آن سر درنمی‌آورد. تصور عمومی از نفت، چاهی بود که از آن پول نقد بالا می‌آمد که کافی بود سر آن چاه خودمان بنشینیم و پولها را کامل و برای کشور خودمان جمع کنیم.
چنین توهم و ساده انگاری از دنیای نوین و مناسباتش، کرد آنچه بر سر اقتصاد ایران دوره مصدق آمد وسرانجامش به آنجا رسید که یک نفر خارجی با یک چمدان پول توانست دولتی ملی را طی صبح تا بعدظهری سرنگون کند. پس از شصت سال اما، واقعیتی که امروز شاهدیم این است که در نهایت نه تنها ایران آبادان نشده، آبادان هم ویران شده (این لینک را ببینید که ما ایرانیان در حفظ و نگاه‌داری همان ساخته‌های انگلیسی آبادان چه کرده‌ایم).
حدود ۳۵ سال پیش نیز در کشور ۳۵ میلیونی ایران، در پی رشد اقتصادی مملکت و بهبود اوضاع معیشتی، باز توهم دیگری صورت گرفت. با رشد قیمت نفت و توجه دولت به مدیریت و نهادسازی و رشد اقتصادی کشور و بهبود اوضاع اقتصادی، وضع رفاهی و اقتصادی مردم نسبت به نسل قبلشان بسیار بهتر شد. در طی چنان سرعت رشدی، عامه به توهمی فرو رفتند که اوضاع به اندازه بایسته و شایسته خوب نیست؛ ثروت و امکانات کشور بیش از این حرفهاست و اگر شاه مملکت {با تحصیلات بین‌المللی و داشتن ۵ سر عائله}، تعطیلاتش را در خارج می‌گذراند و کاخ ییلاقی و قشلاقی دارد، آنها نیز {با تحصیلات ابتدایی و داشتن ۸ سر عائله} باید از امکانات مشابه برخوردار باشند و انصاف این نیست که شششان گرو هشتشان باشد. از دید آن ایرانی اگر اوضاع آرمانی و ایده‌آل نبود، پس ثروت‌های مملکت داشت توسط شاه و اطرافیانش غارت می‌شد. {جایی در مستند «ملکه و من» کار ناهید پرسون فیروزآبادی، فرح پهلوی از ناهید می‌پرسد چرا با نظام سلطنتی مخالف بودی؟ ناهید که در زمان انقلاب اعلامیه پخش می‌کرده و ماشین آتش می‌زده و در جای‌جای فیلم اعلان کرده که از رژیم شاه متنفر بوده می‌گوید: پدرم سل داشت، مادرم فرش می‌بافت تا خرج هشت فرزندش را درآورد، و ما بسیاری روزها غذا «نان و دندان» داشتیم یا هیچ چیز. در همان حال در تلویزیون، ملکه را می‌دیدیم که شاد و خندان با فرزندانش در سبزه‌ها بازی می‌کند و غصه‌ای ندارد. لجمان می‌گرفت…}
با دامن زدن به چنین توهمی توسط قدرت‌طلبان سیّاس، ملتی به خیابانها ریختند و در کشوری با طراز اقتصادی بسیار خوب انقلابی اساسی کردند. اندکی بعد رهبر انقلابشان هم، همنوا با آنان، طی فتوایی هم گوشت یخی را حرام اعلام کرد، و هم دستور صادر کرد که همه بی‌خانمان‌ها و زاغه‌نشینان مسکن دار بشوند { همه محرومان باید خانه داشته باشند ، هیچکس در هیچ گوشه مملکت نباید از داشتن خانه محروم باشد . بر دولت اسلامی است که برای این مسئله مهم چاره ای بیندیشد و بر همه مردم است که در این مورد همکاری کنند.} فرمان تاریخی رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره) ، در خصوص تاسیس بنیاد مسکن انقلاب اسلامی، ۲۱ فروردین ۱۳۵۸
چنان تصوری از ثروت تا مدتها ادامه داشت و حتی تا چند سالی پس از انقلاب نیز دغدغه دولت مصادره و بازگرداندن "میلیاردها دلار" اموالی که شاه به غارت برده بود به ایران بود، و تا همین اواخر هم حرف از آزادی اموال بلوکه شده ایران در امریکا هست (که واقعیت این است که چنان اموالی وجود ندارد و بخش عمده‌ آن تحت قرار داد الجزایر، با امضای بهزاد نبوی و نخست وزیر رجایی، صرف بازپرداخت شکایات شرکت‌های امریکایی {به علت عدم اجرای مفاد قراردادهایشان توسط طرف ایرانی}، و شاکیانی که اموالشان توسط دولت مصادره شده‌بود، شد). تا سالیانی بعد انقلاب مردم منتظر بودند که ببینند چه شد آن ثروتی، که اغلب آن را شاه غارت می‌کرد و اندکی را صرف بهبود قابل توجه آنان کرده‌بود. با شروع جنگ و بحرانی شدن اوضاع و طول کشیدن آن اما چنان خاطره و انتظاری از حافظه مردم محو شد.
امروزه هم اگر با یک ایرانی نوعی دم‌خور بشوید هنوز می‌شنوید که در تصور او، ایران یکی از غنی‌ترین ممالک دنیا در داشتن منابع طبیعی و ثروتهای گوناگون است {البته ایرانی به تلاشی و زحمت و سرمایه‌گزاری و هزینه‌ای که برای استخراج و فرآوری آن ثروتها باید بشود توجه و آگهیی ندارند}، لذا ثروت و امکانات کافی برای زندگی آسوده در مملکت موجود است؛ اگر تاکنون چنین نشده لابد توطئه خارجی یا داخلی است که نگذاشته همه دارا و خوشبخت بشوند و با خنثی کردن توطئه ها، ایرانی سرانجام به زندگی و رفاهی که شایسته اوست خواهد رسید.
مطابق این تصور، ثروت‌های خدادادی طبیعی مساوی پول نقد است و احتیاجی به صرف هیچگونه هزینه، زحمت، سرمایه‌گذاری، مدیریت، فرآوری و بهینه‌سازی و … اضافی ندارد؛ هدیه‌ایست الهی که نصیب نسل ایرانی شده‌است. با وجود این تصور، اگر حرکتی اجتماعی در راستای دریافت آن ثروت باشد، ایرانی با ایرانی به سازش می‌رسد و همراه می‌شود و جنبشی حتی مثل جنبش مشروطه شکل می‌گیرد. در راستای این تصور اگر عاملی خارجی نیز به فردی ایرانی وعده آن را بدهد، آن ایرانی همراه او می‌شود تا به "حق خدادادش" برسد و چنین چیزی را خیانت نمی‌پندارد (و این تعبیر وجود انبوه دولتمردان خاینی‌ست که در ایران داشته‌ایم که منافع شخصی را بر هرچیزی مقدم داشتند).
چنین تصوری از فرایند تولید ثروت، حتی در زبان فارسی هم ردپایش را گذاشته است؛ آنجا که فارسی زبانی می‌گوید "پول درمی‌آورد"، در مقابل انگلیسی زبانی که "پول می‌سازد (to make money)". در تصور و ذهنیت ایرانی پول و سرمایه کمیتی است با مقدار محدود که از جایی درمی‌آید و جیب به جیب می‌شود تا در نهایت به جیب کسی می‌رود؛ با همین تصور اگر سرمایه‌داری پولدار است حتماً به قیمت حق‌خوری و فقیر کردن جمعیتی دیگر به آن سرمایه رسیده است و لذا سرمایه‌دار و ثروتمند در ایران از لحاظ اجتماعی منفور است؛ {همین استدلال هم پایه مصادره اموال سرمایه‌داران و فراری دادن کارآفرینان صاحبان سرمایه در ابتدای انقلاب بود و بسیاری صنایع رو به رشد در ایران به آن استدلال مصادره و ملی و در نهایت "ور"شکسته شدند، از صنایع کفش ملی بگیر تا ایران خودرو و حتی آدامس خروس‌نشان}
امروزه مشکلات اقتصادی، کمی، اندکی، ایرانیان را با واقعیت امور آشنا کرده‌ است که پول از زیر بوته سبز نمی‌شود؛ آشناشدن قشری از جوانان با دنیای نوین و مناسبات جهانی آنها را به این واقعیت رسانده که دنیای اقتصاد، دنیایی بر پایه واقعیت‌های علمی و هزینه و سرمایه‌گذاری و امکانات و واقعیات موجود است و جریان امور به همان سادگی تصور پدرانشان نیست. امکانات کشور محدود است و برای تولید پول و سرمایه باید هدف داشت، برنامه ریخت، استراتژی تعیین کرد، همکاری داشت، و در راستای آن عرق ریخت و تلاش کرد.
اما در لایه‌های مختلف جامعه و حکومت چنان توهمی -ثروت و امکانات غنی ملی در انتظار استخراج- پابرجاست. رهبر حکومت همین اواخر فرمودند:

«جمعيت كشور، هفتاد و پنج ميليون. البته بنده همين جا عرض بكنم؛ من معتقدم كه كشور ما با امكاناتى كه داريم، ميتواند صد و پنجاه ميليون نفر جمعيت داشته باشد. من معتقد به كثرت جمعيتم. هر اقدام و تدبيرى كه ميخواهد براى متوقف كردن رشد جمعيت انجام بگيرد، بعد از صد و پنجاه ميليون انجام بگيرد!»
چنین توهم ایرانی از ثروت و نادانی از سازوکار تولید آن، می‌تواند باعث رفتارها و تصمیم‌های اشتباه در حد ملی شود (و شده‌است). شاید توهم همین غرق در ثروت‌های ملی بودن و خماری ناشی از آن است که ایرانیان را چنین به تن‌آسایی سوق داده‌است؛ متوسط کار مفید یک کارمند ایرانی بین یک تا دوساعت است-در مقابل ۷-۸ ساعت کار در کشورهای مدرن- و سرانه مطالعه او در حد چند دقیقه در روز -در مقابل بیش از یک ساعت مطالعه روزانه مردم در کشورهای مدرن-!
بر ماست که عینک خیال را در مشاهده حقیقت از چشم ایرانیان برداریم و از رویای شیرین ثروت ایرانی بیدارشان کنیم.

Labels: , , , , , , , ,

2011/08/23

تاریخچه واحد پول ملی ایران

کفش پاشنه صناری
پول قدیم ایران‌زمین که داریوش بزرگ آن را متداول کرد دریک نام داشت. بعد از دوران اسلام، سکه‌های دینار طلا و نقره رایج بودند. در زمان سلسله سامانی واحد پول شاهی، معادل ۵۰ دینار، هم متداول شد. زمان سلطان محمود غزنوی، سکه محمودی به ارزش صد دینار نیز ضرب شد -که در نداول عامه به آن صنّار و صنّاری می‌گفتند (و می‌گویند!). 
بعدها شاه عباس صفوی سکه عباسی به ارزش ۲۰۰ دینار ضرب کرد. نادر شاه افشار هم سکه نادری به ارزش ده‌شاهی (برابر ۵۰۰دینار) را متداول کرد که این نام -ده‌شاهی- تا همین اواخر هم متداول بوده‌است. در زمان فتحعلی‌شاه قاجار -که منجمان درباری به او لقب سلطان صاحب‌قران را داده بودند (به حساب این که در زمان انعقاد نطفه‌اش قران سعدین -یعنی ماه و مشتری- در آسمان اتفاق افتاده بوده‌است) وی سکه قران به ارزش ۱۰۰۰ دینار را ضرب و متداول کرد. در اواخر دوره قاجار سکه‌هایی به ارزش ۲۰۰۰دینار و ۵۰۰۰ دینار ضرب شد که در تداول عامه دوزاری (=دوهزاری) و پنج‌زاری(=پنج هزاری) خوانده می‌شدند و می‌شوند. بزرگترین واحدپولی ایران نیز از زمان ایلخانان یک تومان (به معنی ده‌هزار در زبان ترکی) بوده است و معادل  ۱۰٬۰۰۰ دینار.
نام مسکوکات قدیم ایران در فرهنگ شفاهی ما هنوز زنده است. کفش پاشنه صناری نامی بود که عوام به کفش پاشنه بلند زنانه داده‌بودند، از آنجا که پاشنه‌اش بسیار کوچک و اندازه یک سکه صنّاری (صد دیناری) بود.
یا مثلاً صنار سی‌شی؛ درآمد صنار سی‌شی چقدر پول می‌شود؟ با توصیفات بالا از ارزش مسکوکات قدیم حسابش ساده‌است: صد دینار+سی شاهی=صد دینار+سی تا پنجاه دیناری= ۱۶۰۰ دینار=۱٬۶ قران.  مبلغی که لابد متوسط دست‌مزد روزانه قشر متوسط قاجار بوده است!

Labels: , , , , ,

2011/07/25

عملکرد تاریخی نهاد روحانیت

بیش از ربع قرن است که روحانیت، در اداره سیاسی کشور ایران قدرت اصلی را به دست‌دارد و تمامی رسانه‌ها و ابزار تبلیغاتی کشور نیز در اختیار آن بوده‌است. اکنون، زمانْ کافی به نظر می‌رسد که نگاهی به عقب انداخت و پرسید که نقش نهاد روحانیت در کشور ما چه اندازه مفید بوده‌است و بازده و کارکرد آن چه مقدار بوده؟ از گذشته‌های دور شاید بتوان درگذشت، اما حداقل قرن اخیر هنوز در افق دید ماست. سوال این است که چقدر به مدد وجود نهاد روحانیت و هزینه‌هایی که صرف این نهاد شده پیشرفتهایی در شناخت صحیح دین و بهبود اوضاع و اخلاق دینی افراد و اجتماع رخ داده‌است.
آیا به یُمن وجود این قشر، مثلاً تحقیقاتی انجام شده که با قراینی احادیث جعلی شناسایی و کنار گذاشته شوند (مشابه تصحیح نسخ و متون که هر چندگاهی متن نزدیکتر به اصلی توسط ادیبان پژوهشگر ارايه می‌شود) یا متاسفانه حتی به تعداد آنها افزوده شده. {مثال روزنامه کیهان و اوباما}. آیا اصلاً ترجمه‌های انتقادی جدیدی از متون دینی ارائه کرده است یا کسی به چنین چیزی فکر کرده و می‌کند؟ آیا تلاش کرده متن کتاب دینی راحت‌تر در دسترس مردم قرار بگیرد ( تقریباً در هر کشور غربی شما می‌توانید ترجمه‌ای از قرآن را به زبان مرسوم آنجا، به صورت کتابی به راحتی تهیه کنید، در دست بگیرید و بخوانید؛ اما مثلاً در ایران و افغانستان چاپ ترجمه قرآن به زبان فارسی تنها- به توجیه تقدس نزدایی از آن- ممکن نیست و باید آن را صفحه به صفحه و به صورت ترجمه غیر روان و تحت‌الفظی بخوانید.)
همینطور در شناسایی امامزاده‌ها و مثلاً تخریب یا متروک گذاشتن امامزاده‌های جعلی چقدر تلاش شده؟ (یا اینکه هر سال به تعداد امامزاده‌ها افزوده شده و احترام و داستانها از مساجد مشکوک بیشتر؟). همچنین شناسایی آداب و ادعیه مشکوک و جعلی و التقاطی. یا در زدودن خرافات دینی و بازگرداندن مردم به انجام مکارم اخلاق. آیا تحت روشن‌گریهای نهاد روحانیت با گذر سالها، مردم روز به روز اخلاقی‌تر عمل می‌کنند یا هنوز، منتظر روزهای خاصی می‌مانند که با توسلات و ادعیه و مراسم خاصی، سالی یک‌بار، گناه از تن بشویند و اشکی بفشانند و بهشت بر خود "واجب" کنند.
آیا کسی پیدا شده مثلاً تناقضات دین و مذهب و علوم را وابشکافد و احیاناً مرتفع کند؟ یا به اختلافات مذهبی از دید علمی نگاه کند و نقدی بر آنها بنویسد؟ یا حتی غبار تقدس و آسمانی بودن از ائمه دین بزداید و از آنها تصویری زمینی و قابل دسترس برای مردم ارائه کند؟ نگاه تاریخی به دین چقدر تشویق یا تحمل می‌شود؟
اصولاً چه نوآوریی در تلقی دینی شده‌است؟ مثلاً اگر رساله‌علمیه مربوط به قرن پیش را با رساله‌ای چاپ روز مقایسه کنیم چقدر تفاوت مشهود است؟ در همین مدت چقدر چهره دنیا متفاوت شده‌است؟
یا از نگاهی دیگر،‌ چقدر قشر روحانی دغدغه مسائل روز را دارد؟ آیا برایش مهمتر است چهره حضرت عباس در سریالی تلویزیونی نمایش داده‌نشود یا این‌که به مسلمانان حی و حاضر امروز تجاوز و ستمی نشود؟ آیا برایش مهمتر است که مناسک محرم و صفر زنده بمانند یا این که در مقابل جان دادن افراد بی‌گناه در همین روزگار ما موضع بگیرد؟ آیا تعریف هرسالهٔ جریان کربلا و گریاندن مردم برایش مهمتر است یا جلوگیری از تکرار آن حتی با تذکری لفظی با عمله ظلم؟
مطالب و دستورات کتاب قرآن چقدر تحت تلاش روحانیون مسلمان در جامعه ساری و جاری شده؟ یا این‌که فقط چاپ‌های هر چه نفیس‌تری از آن برای گذاشتن سر طاقچه منتشر شده؟ اگر بشود کتاب دینی را به کتاب آشپزی مثال زد، چقدر این دستورالعمل‌ها استخراج شده و با ابزار و زبان روز بین مردم ترویج می‌شود؟ چقدر غیبت، دروغ، خیانت کم شده و چقدر راستی، وفای به عهد، اعتماد و ... در جامعه افزوده شده؟ آیا دین جز ترویج چنان مکارم اخلاقی است؟
در همین مدت چقدر خمس و زکات و سهم امام و رد مظالم و اوقاف و نذورات و بودجه رسمی مملکت و... صرف برپانگاه داشتن و حمایت مالی این نهاد شده‌است؟ آیا بهتر نیست در عملکرد و بازده نهاد ریشه‌دار روحانیت در جامعه بازنگری اساسیی بکنیم؟

Labels: , , , , ,

2011/07/06

مساله حجاب، مساله‌ای دینی یا مساله دینداران؟

مساله حجاب- به طور اخص، اجباری بودن حجاب زنان- و دیدگاه حکومتی جمهوری اسلامی ایران به آن، به نظر من دو منشا می‌تواند داشته باشد:
۱) منشا دینی:
عده‌ای معتقدند بی‌حجابی مساله‌ای منکراتی و ذیل گناهان است؛ یعنی چیزی مشابه غیبت، زنا، دروغگویی و .... همچنین عقیده دارند که حجاب مانند نماز و روزه امر واجب دینیی است. عده‌ای با این نگاه و با گوشه‌چشمی به قاعده فقهی امر به معروف و نهی از منکر، برخورد با بی‌حجابی را از وظایف حکومت دینی می‌دانند و چرایی حجاب اجباری را پاسخ می‌گویند.
از نگاه بنده، چنین استدلال و دیدی صائب نیست؛ از دید دینی، واجبات دینی برای آن به وجود آمده‌اند تا افراد، مومنانه، با انتخاب و اختیار، به انجام آن مبادرت بکنند و پاداش آن را نیز از پروردگارشان طلب کنند، یا شیوه دیگر را برگزینند و عواقب دنیوی و اخروی آن را هم به جان بپذیرند. یعنی مثلاً اگر در خانواده‌ای پدری مستبد فرزندان را به زور به نماز وادارد، آن نماز تا با اعتقاد قلبی فرزندان همراه نباشد، اجر و پاداشی چندان نخواهد داشت. به همین منوال اگر واجبات دینی هم در جامعه‌ای با زور حکومتی اجبار و انجام شوند، اجرای آنها لطفی نخواهد داشت، در مقایسه با جامعه‌ای دیگر که از روی اعتقاد فردی و قلبی بدانها روآورده است. به بیان دیگر حداکثر وظیفه بایسته حکومت دینی، می‌تواند تشویق و فرهنگ‌سازی برای هدایت مردم به سوی انجام واجبات دینی، از روی عقیده قلبی‌شان، باشد و نه بیش. بنابراین از دید منطقی حجاب -و دیگر واجبات دینی- نمی‌توانند اجباری باشند وگرنه با فلسفه وجودی خود  در تناقض می‌افتند.
۲) مساله افراد دینی:
عده‌ای نیز بحث افراد دیندار را مطرح می‌کنند؛ این که افراد دیندار نمی‌خواهند در جامعه‌ای باشند که چشمشان به بی‌حجابی و فحشا بیفتد. همان چیزی که گاهی از آن به عنوان امنیت اجتماعی مومنان یاد می‌شود. ریشه این مساله‌را شاید به مجمل‌ترین صورت محسن قرائتی در این  سخنرانی‌اش شکافته‌ باشد:

( گفتاری از حجت الاسلام والمسلمین محسن قرائتی؛ به این مضمون درباره حجاب: مثلا مردی زنی دارد كه نمره اش ۱۴ است. اگر زن ها بی‌حجاب بیایند توی كوچه و خیابان آن مرد چشمش به زن‌هایی می‌افتد كه نمرهٔ بالاتری دارند. مثلا زنی را می‌بیند كه به لحاظ تیپ و زیبایی نمره اش ۱۶ است یا ۱۸ است و اعصابش خورد می‌شود و با خودش وارد جنگ می شود كه این چه زنی است كه من گرفته‌ام؟ همین می‌شود كه وقتی به خانه برمی‌گردد تا زنش حرف می‌زند مرد شروع به داد و هوار می‌كند. چرا كه در بیرون از خانه زن‌هایی دیده كه نمرهٔ بهتری از زنش داشته‌اند. مثل این كه كسی توی ماشین معمولیش نشسته و در خیابان هی چشمش دنبال ماشین های مدل بالاتر است و دائما می گوید ببین این بی ام و و یا بنز فلان مدل را؟)
خلاصه مطلب این‌که مومنانی هستند که کنترل چندانی بر نفس ندارند؛ پس باید جامعه را کنترل کرد تا کار بر آنها آسان شود!
از دیدگاه روانشناسی اجتماعی، معمولاً ازدواج قشر مذهبی نه بر اساس علاقه فیزیکی و جنسی و عشق و عاشقی،‌ بلکه بیشتر بر اساس خواستگاری سنتی، بده‌بستانهای درون خانواده‌ای، توصیه و انتخاب والدین و ... انجام می‌شود و نتیجهٔ آن می‌شود زن و شوهری که تا قبل ازدواج چندان همدیگر را ندیده‌اند و گاه اصلاً همدیگر را "انتخاب" نکرده‌اند، و لذا شاید به هم کشش و جاذبه جنسیی نداشته باشند و از قیافه و ظاهر یکدیگر خوششان نیاید. زنان این قشر-با فرض این‌که کمتر در اجتماع ظاهر می‌شوند-  چندان مشکلی نخواهند داشت و شوهرشان را آقا و برترین می‌بینند. اما مردان و جوانان این قشر که در جامعه چشمشان به دیگر زنان  خوش بر و رو و بی‌حجاب بیفتد چندان احساس خوشایندی از آن نخواهند داشت؛ چنان‌که حجت الاسلام قرائتی هم با تشبیه ساده خود آن را در ویدئو مذکور توصیف کرده‌است. زنان این مردان هم البته ترجیح می‌دهند نگاه مردانشان به چنان زنانی نیفتد و پایش بیفتد در گشتهای ارشاد شاید جدی‌تر از مردان به مبارزه با بدحجابی می‌پردازند.
در حکومت قبلی و وقتی قشر مذهبی قدرت اجرایی نداشت، راه حل این مشکلش را در عدم تعامل با قشر دیگر می‌دانست و بنابرآن در شهرها و جامعه محلات قشر مذهبی و اقشار دیگر جدا بود. با وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ و قدرت گرفتن مذهبیون، سالهاست که مساله حجاب و اجبار آن با قدرت تعقیب می‌شود و هنوز که هنوز است مساله روز جامعه‌ای مانند ایران است.
***
پس‌نوشت: در راستای تقویت فرضیه دوم، در فقه اسلامی حجاب بر اقلیت‌های دینی و غیرمسلمانان واجب نیست؛ اما در جمهوری اسلامی حتی سر جهانگردان خارجی با بازده اقتصادی مورد نیاز کشور نیز حجاب می‌افکنند. واضح است چنین رفتاری نمی‌تواند منشا دینی داشته باشد و فرضیه دوم را تقویت می‌کند.

Labels: , , , , , ,

2011/04/29

غذا: نان و دندان

در مورد عوامل نارضایی مردم از رژیم سلطنتی و انقلاب ضدسلطنتی متعاقب آن قبل‌تر هم نوشته‌بودم. امروز فیلم دیدنی ملکه و من ساخته ناهید پرسون سروستانی را می‌دیدم. فیلم مستندی‌است از ملاقات مستندسازی گریخته از ایران که ساکن سوئد است، که با ملکه کشوری که با نظام آن مخالف بود ملاقات می‌کند و تجربه گریزشان از کشور را مرور می‌کنند.
جایی از فیلم که نظر مرا گرفت آن بود که فرح پهلوی از ناهید پرسید چرا با نظام سلطنتی مخالف بودی؟ ناهید که در زمان انقلاب اعلامیه پخش می‌کرده و ماشین آتش می‌زده و در جای‌جای فیلم اعلان کرده که از رژیم شاه متنفر بوده می‌گوید: پدرم سل داشت، مادرم فرش می‌بافت تا خرج هشت فرزندش را درآورد، و ما بسیاری روزها غذا «نان و دندان» داشتیم یا هیچ چیز. در همان حال در تلویزیون، ملکه را می‌دیدیم که شاد و خندان با فرزندانش در سبزه‌ها بازی می‌کند و غصه‌ای ندارد. لجمان می‌گرفت...
چنین طرز فکری، به نظرم طرز فکر رایج مردم ایران آن روز بوده، مردمی که عقلشان قد نمی‌داده که به آن فکر کنند که چرا پدر و مادرشان هشت فرزند به دنیا آورده‌اند بدون پشتوانه مالی، اما غبطه آن را می‌خوردند که چرا مانند خانواده سلطنتی رفاه و آسایش ندارند. تریبون‌هایی هم تبلیغ می‌کرده‌اند که ثروت مملکت را شاه برای خودش می‌برد و به مردم نمی‌دهد؛ اگر شاه برود همه به رفاه می‌رسند و این وطن وطن می‌شود. نتیجه هم شد آنچه که شد و بر مملکت رفت آنچه رفته تاکنون.

Labels: , , , , ,

2011/03/16

منطق قدیم یا استدلالهای جهان سومی:

در دوران قدیم و با توجه به امکانات و موضوعات محدود آن زمانه، استدلالهایی به‌کار می‌رفت که در آن محیط و زمان صحیح به نظر می‌رسید؛ اما در حال حاضر چنان استدلالهایی لزوماً معتبر نیستند.
نمونه استدلالهایی که در قدیم معتبر بودند:
۱- عالم بی‌عمل به زنبور بی عسل می‌ماند (علم عالم بی‌عمل فایده‌ای ندارد)
۲- فلانی اگر راست می‌گوید (در مورد عدم انجام فلان کار) پس چرا خودش آن‌کار را می‌کند؟ -لذا حرفش صحیح نیست و ارزشی ندارد-
۳- من خودم اصفهانی هستم؛ تو می‌خواهی در مورد اصفهان به من مطلب یاد بدهی؟!؟
۴- من خودم تاکنون چندین بنا ساخته‌ام، تو چگونه می‌خواهی در مورد ساختمان‌سازی اظهار نظر کنی؟!؟
۵- حالا تو شاید چیزهایی را خوانده‌باشی، اما من خودم تجربه شخصی دارم.
۶- تا چیزی را خودت تجربه نکنی، اساساً در مورد آن چیزی نمی‌دانی.
۷- حرف افراد مُسن حجت است و احترامشان واجب (چون بیشتر از جوانان می‌دانند) و تجربه و پختگی با سن بدست می‌آید.
۸- من زمانی در فرنگ بوده‌ام،‌ پس بیشتر از تو در مورد فرنگ می‌دانم.
۹- من به فلانی که از قشر رنج‌کشیده است رای می‌دهم و از او طرفداری می‌کنم چون همدرد ماست و گره کار ما را بهتر می‌گشاید.
***
شاید بتوان اساس استدلالهای بالا را بنا بر مُرجّح دانستن تجربه بر دیگر طرق کسب دانش دانست. در دوران قدیم که وسایل ارتباطی و رسانه‌ها چندان توسعه نیافته‌بودند و درصد افراد با سواد قابل توجه نبود و کتابها و مطالب در دسترس نبود، تنها راه کسب دانش، تجربهٔ‌دست‌اول داشتن بود. (البته اطلاعات عمومیی از طرقی بین عامه مردم وجود داشت که مثلاً فلان قارچ سمی‌است و ماست و سرکه با هم نمی‌سازند).
سعی می‌کنم موارد بالا را از دید امروزی بررسی کنم و ارزش آنها را بسنجم:
۱ و۲- فرض کنید پزشکی به ما توصیه می‌کند که سیگار نکشیم -در حالی که خودش سیگاری است- یا این‌که برای تقویت بیناییمان فلان کار را بکنیم -در حالی که خودش عینکی است-.
نکته کوچک این است که اینکه حرفی درست یا غلط است سوای این است که گوینده آن خودش آن را انجام می‌دهد یا نمی‌دهد. این که کسی به علمش عمل نکن آن علم را از درجه اعتبار ساقط نمی‌کند. اگر حرفی با عقل و منطق و تجربه جمعی جور درمی‌آید، قبول آن بسته به گوینده آن نباید باشد.
۳و ۴- امروزه می‌توان با مطالعه کتابها -که هر کدام خود مجموعه‌ای مرتب از تجربیات مختلف هستند- به نتایج تجربیات مختلف -بدون پرداخت هزینه واقعی تجربه‌کردن تک‌تک آنها- دست یافت. این امر برای افراد دوران قدیم تا حدی غیرقابل هضم به نظر می‌رسید؛ اما اکنون کاملاً قابل تصور است که اسلام‌شناسی یهودی بهتر از یک فرد مسلمان معمولی با جزییات دین اسلام آشنا باشد، یا اینکه ایرانشناسی غیر ایرانی بهتر از بسیاری ایرانیان با فرهنگ و تاریخ ایران آشنا باشد.
۵و۶- تجربه شخصی در نهایت یک تجربه برای یک شخص است، اما علم امروز ناشی از مجموعه بسیاری تجربیات مختلف در افراد مختلف، در موارد مختلف و زمانهای متفاوت است. یعنی اگر کسی در موردی مطالعه می‌کند و می‌آموزد به نتیجه بسیاری تجربیات دست می‌یابد که برای فردی در دنیای قدیم قابل تصور نبود. تصور این که تجربهٔ‌شخصی بر مطالعهٔ‌اصولی ترجیح دارد امروزه امر درستی نیست.
۷- همانطور که در بالا آوردم در دنیای دیروز، کسب معرفت تنها از راه تجربه ممکن بوده و امری زمان‌بَر بوده و انباشت آن تنها با گذر زمان میسر می‌شده؛ لذا غیر قابل تصور بوده که جوانی بیشتر از فرد مسنی بداند. اما امروزه با در دسترس بودن منابع دانش، نتایج تجربیات در دست کسانی است که به منابع آنها بیشتر مراجعه کرده باشند، نه افرادی که خود به تجربه کردن آنها -که کاری هزینه‌بر است- دست یازیده باشند. بنابرهمین حقیقت است که امروزه بسیاری از جوانان را می‌بینیم که در بسیاری علوم سرآمد بسیاری از ریش‌سفیدان آن علوم هستند، مخصوصاً اگر خود آن علوم، علومی در حال رشد شتابنده باشند.
۸- در دنیای قدیم، صِرف عمل تجربه به خودی خود امری ارزشمند به شمار می‌آمد و قابل ارجاع و افتخار -شاید از آنجا که بسیاری تجربیات گرانبها بوده‌اند- مثلاً برای کسی که هزینه زیادی کرده و به فرانسه رفته و در موزه لوور تابلوی لبخند ژوکوند را دیده است، دشوار است قبول کردن این که امروزه می‌تواند فرد دیگری از پای رایانه‌اش تکان نخورده باشد و هزینه زیادی نداده باشد، اما نه تنها تصویر واضح‌تری از لبخند ژوکوند روی رایانه‌اش دیده باشد، بلکه در مورد آن نیز بیشتر خوانده باشد و بداند. حال آنکه چه مقدار صِرف دیدن ارزشمند باشد در مقابل مطالعه و دانستن چیزی، امر دیگری است.
۹- در دوران قدیم که کارها تخصصی نشده بودند، راه آموختن امور تجربه کردن مستقیم آنها بود. یعنی تا کسی مثلاً دستش نمی‌شکست، گذارش به شکسته بندی نمی‌افتاد و لذا درمورد شکسته‌بندی و شکستگی استخوان چیزی نمی‌دانست. بنابراین مراجعه به کسی که قبلتر تجربه مشابهی داشته و "دردکشیده" باشد امر موجهی بود. امروزه اما بسیاری معارف را می‌توان بدون تجربه کردن آنها فراگرفت و مثلاً دیگر کسی در مراجعه به پزشک معالجش برای رفع گرفتگی عروقش دنبال پزشکی نمی‌گردد که خود تجربهٔ‌ گرفتگی عروق داشته باشد! یا رهبر سیاسیی لازم نیست خودش از طبقه محروم باشد تا بتواند به بهترین روش حقوق طبقه محروم را از طریق دیپلماسی در عرصه سیاسی احقاق کند. متاسفانه هنوز در جهان سوم و در تبلیغات انتخاباتی رنج‌کشیدگی یک ارزش محسوب می‌شود و تجربه زندگی و تحصیل در غرب یا رفاه ردگی یک ضد ارزش. انقلاب ضدسلطنتی سال ۱۳۵۷ نمونه واقعی خیزشی مردمی بود که با چنین استدلالی قدرت را از دست قشر نخبه و درس‌خوانده خارج کردند و به دست افرادی از جنس خودشان دادند، تا جریان کارها را به زعم ایشان به نحو بهتری و به نفع ایشان پیش ببرد. نتیجهٔ آن که چه شد،‌اکنون مردم ایران شاهد آن هستند.

Labels: , , , , , , ,

2010/11/20

درباره فرگشت:


ظاهراً تصور عامه مردم در مورد نظریه فرگشت(تکامل انواع)، متنوع‌تر و تخیلی‌تر از آن چیزی است که من تصور می‌کردم.
نظریه فرگشت چیز غریب و خارق‌العاده‌ای نیست که در فیلمهای ترسناک و تخیلی دنبال فهمش بگردیم.
۱- همه ما در روند فرگشت طبیعی خواسته (یا ناخواسته) دخیلیم. وقتی دنبال همسر می‌گردیم انتخاب ما بر اساس بسیاری مشخصه‌های ظاهری، که بسته به ذخیره ژنتیکی فرد دارد، است. وقتی همسر خوشترکیبی انتخاب می‌کنیم، تعیین می‌کنیم نسل بعد ما از چه مشخصات ژنتیکیی برخوردار باشد.
۲- نظریه تکامل تدریجی ربطی به مذهب و خدا ندارد؛ اینکه نظریه فرگشت را بپذیریم و یا نپذیریم، ربطی به امر اعتقاد به خدا ندارد. خدای مذاهب می‌تواند مستقیماً حضرت آدم را آفریده باشد و به زمین فروفرستاده باشد، یا این‌که ژن‌اش را آفریده‌باشد، یا حتی مِه‌بانگ و قوانین فیزیک کوانتومی جهان را، وشرایط اولیه را طوری تنظیم کرده‌باشد که اوضاع چنان باشد که الآن هست. تصور انسان‌گونه‌ای از خدا که آن بالا در آسمان‌ها نشسته و هر لحظه دستی در شطرنج آفرینش می‌برد و منتظر و مترصد دعا و خطای بندگان است، دیگر مربوط به طرز فکر متالهین امروزی نمی‌شود.
۳- تکامل امری تدریجی است؛ جهش‌های ژنتیکی مرتباً در هر نسل اتفاق می‌افتد (۱۰۰ تا ۲۰۰ جهش در هر تولید مثل)، اما این‌که آن جهش‌های ژنتیکی در جهت بهبود نسل باشند تا ایجاد مشکل در نسل جدید، قاعده خاصی ندارد.
در اثر جهش‌های ژنتیک ممکن است مثلاً کودک شش انگشتیی متولد بشود؛ حالااگر از قضای روزگار ازدواجش با فرد شش‌انگشتی دیگری باشد و چندین نسل این‌ امر صورت بگیرد، می‌توان نسلی از مردمان شش انگشتی داشت. اما پرسش این است که چرا باید کسی در انتخاب همسر به شش‌انگشتی بودن او ارزش و اعتبار بدهد و این خصیصه را در نسل بعدی منتشر کند؟ (البته در دامداری و پرورش حیوانات، مدتهاست که نسل‌های متنوعی را با اهداف گوناگون پرورش داده‌اند، از سگهای پاکوتاه بگیر تا گاوهای شیری)
اما اگر در اثر جهش ژنتیکی، یکی از فرزندان خانواده از دیگران زیباتر و یا باهوشتر باشد، احتمال این‌که آن فرزندْ آینده خانوادگی و یا شغلی برتر از شغل دیگر افراد خانواده داشته باشد بیشتر است و اینکه بتواند بهتر و بیشتر زندگی کند و تولید نسل کند. این چنین در دراز مدت، نسلهایی که حامل ژنهای نامناسب و یا نامطلوب باشند کمتر می‌شوند و هر نسل نسبت به نسل قبلی رو به تکامل می‌رود.
۴- نوع بشر از انواع دیگر موجودات متکامل‌تر نیست. در واقع چنین مقایسه‌ای قیاس مع‌الفارغ است، شبیه مقایسه دقت بویایی من با بلندی قد شما! هر جانداری را که در نظر بگیریم نسبت به اجداد چند میلیون سال پیشش تطابق بیشتری با محیط زندگی طبیعیش پیدا کرده، همانقدر که زنبورها نسبت به اجدادشان در پیدا کردن گلها و استخراج شهد آنها و ساختن کندو ماهرتر شده‌اند، ماهی ها در اقیانوس و پرندگان در آسمان هم به همان نسبت در اداره زندگیشان متبحرتر شده‌اند. تنها تفاوت نوع بشر با بقیه جاندارها این است که با استفاده از توان عقلی‌اش و توانایی انتقال تجربیات به نسلهای بعدی و همچنین تداخل در انتخاب طبیعی نرخ پیشرفتش را شتاب داده است.
۵- فرگشت و مصایب طبیعی: آیا انسان می‌تواند زیر آب نفس بکشد؟ جواب منفی و علت آن واضح است؛ ششهای انسان توانایی استخراج اکسیژن محلول در آب را ندارند. اما کسی چه می‌داند، شاید همین الآن در بین حدود ۷٬۰۰۰٬۰۰۰٬۰۰۰ بشر روی زمین، معدودی باشند که بر اثر جهش ژنتیکیی ششهایشان چنان توانایی داشته باشد. حالا فرضی کنید -خیالی-، تمام یخهای قطبی آب شوند و تمام خشکی ها مدفون در زیر اقیانوسها شوند؛ همه نوع بشر خفه می‌شوند، بجز آن معدود انسانهایی که تا دیروز به ظاهر فرقی با دیگران نداشتند. اگر چنان افرادی همدیگر را پیدا کنند، نسلی بعد بشر، نسلی خواهد بود از مردمانی که می‌توانند با ششهایشان زیر آب تنفس کنند.
برای ناظر بی‌اطلاع از آن واقعه، فرگشتِ نوع بشر امری ناگهانی و خلق‌الساعه بوده‌است: از بشری که توانایی تنفس در زیر آب را نداشته به نسلی از بشر که چنان تواناییی دارد؛ اما از نگاه علمی این فرگشت هم امری تدریجی و در رده دیگر انواع فرگشت بوده و تنها وقوع چنان مصیبتی، باعث تصور جهشی بودن چنین فرگشتی در نوع بشر شده است.

Labels: ,

اعتماد به نفس، وابستگی، التصاق


شما هم لابد دیده‌اید افرادی را که به خودشان چیزهایی متصل می‌کنند.
پسر جوانی زنجیری به گردن انداخته، انگشتری بر دست و مچ بندی بر مچ. زنی روستایی با بسیاری طلاجات بر ساعد و گردنبند و گوش. دیگرانی با انگشتران عقیق در انگشت و سبحه شاه‌مقصود در کف؛ قدیم‌تر ها بسیجی‌ها با عکس خمینی در جیب؛ الان مسلمانان مدرن با گردنبند طلای «و اِن یکاد»!
بسیاری با پخش موسیقی همراه و گوشی بلوتوث تلفن دستی در گوش، یا تی‌شرتی که رویش زیمبل و زیمبو نوشته یا کشیده؛ با ریشی که به طرز عجیبی تراشیده شده؛ یا -بیشتر در غرب- گوشواره تک‌گوش و حلقه در بینی و ابرو و خال‌کوبی.
بسیاری بدون تلفن همراه از خانه بیرون نمی‌روند و بدون آن احساس کم‌بود می‌کند. بسیاری هموطنان، بیرون که می‌روند حتماً باید دستشان چیزی باشد، می‌تواند روزنامه امروز باشد یا کیف بزرگی پر از وسایل نالازم؛ لابد با دستان خالی نمی‌دانند چه بکنند حین راه رفتن!
از آن طرف هم لابد دیده‌اید که بعضی خیلی ساده دست در جیبشان می‌کنند و حتی ساعت نمی‌بندند و بدون هر آلایشی می‌روند و می‌آیند.
شاید از منظر روانشناسی بهتر باشد بگوییم این افراد به خودشان چیزی وصل می‌کنند تا خودشان را به هویتی دیگر الصاق کنند؛ بسیاری افراد که به محیط تازه می‌روند -چه آن محیط تازه شهری بزرگ باشد یا کشوری جدید- احساس بی‌هویتی می‌کنند. این خلاء هویتی را باید با چیزی پرکنند، مگر این‌که به پشتوانه حرمت نفسی که دارند، اعتماد به نفسشان بالا باشد.
در کشورهای مرفه که اعتماد به نفس مردم بالا است کمتر تیپ‌های متنوع مردم‌ مشابه آنچه در بالا توصیف کردم دیده‌می‌شوند و اکثر مردم بی‌آلایش و معمولی هستند. اما در کشورهای "جنوب" ظاهر جامعه به تیپ‌های مختلف تقسیم می‌شود؛ در ایران ما مذهبی، بسیجی، خشکه مذهبی، سنتی، طاغوتی، غربزده، تحصیلکرده، دانشجو، روستایی، شهرستانی، خارج رفته و .... هر تیپ هم مشخصه‌های التصاقی خودش را دارد، مثلاً تیپ مذهبی انگشتر عقیق دارد، ریشش را با تیغ نمی‌زند؛ دانشجو کیفی همیشه همراه دارد و معمولاً عینکی؛ الخ.
همین دسته‌بندی‌ها بین جامعه هم همرنگی را کم می‌کند، چون ظاهراً همه راه‌ها نمی‌توانند درست باشند پس لابد دیگری اشتباه می‌کند و همرنگی و حمایت از نظر و عقیده او جایز نیست. و این چنین است که کمبود حرمت نفس در جوامع فقیر منتهی به کاهش سرمایه اجتماعی می‌شود.
جالب است برخی چنین تنوع و رنگارنگی در جامعه را مایه افتخار می‌دانند و نشان دهنده غنای فرهنگی! استدلالشان را لابد خودشان می‌دانند...

Labels: , , , , ,

2010/08/23

یاد باد آن روزگاران؟

۱- کتابهای درسی دوران دبستان ما مملو از داستان‌ها و قضایایی بود که در روستا و محیط غیر شهری جریان داشتند؛ از حسنک کجایی بگیر تا کوکب خانم و چوپان دروغگو، تا آن مرد با اسب آمد و خوشا به حالت ای روستایی. معلومم نشد بنا بر چه اهدافی مولفان کتب درسی چنان نوستالژیک به زندگی روستایی ارجاع می‌دادند.
۲- فضای روشنفکری ما در دوران آزادی‌های نسبی فرهنگی قبل انقلاب، ساختاری ضدمدرن و واپس‌گرا بود؛ از ساخت و استقبال از فیلمهایی مانند آقای هالو (تقابل رذالت شهری و سادگی روستایی) و قیصر (تبلیغ ناکارآمدی نهادهای مدنی و لزوم مقابله فردی برای احقاق حق) بگیر تا کتابهایی که نوشته می‌شدند از قبیل غرب‌زدگی آل‌احمد و آنچه خود داشت احسان نراقی. همه باز هم حسرت دورانی را در دل مخاطبان زنده می‌کنند که از دستشان رفته بود.
۳- انقلاب سفید شاه و اصلاحات ارضی متعاقب آن بسیاری روستانشینان را صاحب مال کرد؛ رعیتی که پیش از آن از خود چیزی نداشت اکنون صاحب مالی بود که قدرش برایش شناخته نبود. متعاقب توسعه اقتصادی دهه پنجاه از پس افزایش قیمت نفت بسیاری روستاییان اموالشان را تبدیل به پول کردند و ساکن شهرها -اغلب حاشیه‌شان- شدند و از آنجا که تخصصی -به معنای مدنی- نداشتند، مشغول مشاغلی شدند که به دلالی و بعدها کار آزاد معروف شد.
ارمغان این افراد برای جامعه شهری تزریق فرهنگ روستایی به محیط شهری و کندکردن خدمات نهادهای شهری -که برای مقیاسی متفاوت طراحی شده‌بودند- بود. درآمدی کاذبی که چنین قشری از دلالی به دست می‌آورد -در آن دوران رونق اقتصادی- باعث شد که برای همیشه امر بازگشت را امری خاتمه یافته بداند و در حسرت (کاذب) زندگیی که داشتند بماند. یک‌کلاغ‌چل‌کلاغ‌های آن افراد از شرایط موجودشان، هر چه بیشتر روستاها را خالی کرد و مردمانی مولد را که به کشاورزی و دامپروری می‌پرداختند به واسطه‌گران و دلال‌های شهری و صاحبان دیگر مشاغل کاذب -که پول تولید نمی‌کنند- تبدیل کرد.
۴- انقلاب ضد سلطنتی هم چندی بعد به سامان رسید؛ به قوت عامه‌ای که تصور می‌کردند که شاه به اندازه کافی به آنها نمی‌دهد و لابد آن بالاها چه بریز و بپاشی هست که در پایین به آنها چنین می‌رسد (به زعم آنها کم،‌ در مقایسه با سطح زندگی پدرانشان البته غیرقابل مقایسه). ملتی اشکنه‌خور که شاید ماهی یکبار گوشت نصیبشان می‌شد -از نسل پدربزرگها صادقانه بپرسید- اکنون هرروز انتظار چلوکباب داشتند. روحانیت هم به پشتوانه مذهبی بودن مردم سوار بر موج نارضایتی مردم شدند و با لطایف‌الحیل سکان را به دست گرفتند. (سخنرانی آیت‌ا... خمینی در نخستین ساعات ورودش مملو است از وعده‌های مجانی کردن برای مردم، و همچنان در ماههای اول وعده صاحب‌خانه کردن تمام مردم می‌دهد،‌ داد سخن گفتن از ستاندن حق مستضعفان و کوخ نشینان امری روزمره بود و حتی آیت‌ا... خمینی طی فتوایی گوشت یخی را حرام اعلام می‌کند.)
با قدرت گرفتن روحانیتی که چیزی از اصول دیپلماتیک نمی‌دانستند و تنها رویای مدینه‌النبی و حکومت اسلامی داشتند و شائبه اقتصاد و علم اسلامی هم داشت، سبوعیت‌هایی انجام گرفت که در قرن بیستم درون کشوری مانند ایران انتظار نمی‌رفت. بسیاری از ترس جان، مایملک را رها کردند و از کوه و دشت و کمر به دیگر کشورها پناهنده شدند و آغوش بسیاری از کشورهای غربی پذیرای آنها شد. مهاجرت اجباری این دسته و دل‌کندن اجباریشان از گذشته‌شان باز نوستالژی دیگری آفرید،‌ تصور ایران قبل از انقلاب به عنوان دوره‌ای طلایی و قبله آمال.

یک‌کلاغ‌چل‌کلاغ‌های آن مهاجران درباره شرایطشان در خارجه البته از گوش دیگر ایرانیان پنهان نماند و بعد از اتمام جنگ و ثبات نسبی کشور، بسیاری از ایرانیان را ترغیب به مهاجرت قانونی به کشورهایی مانند استرالیا و کانادا کرد. بعد از اندی که این دسته از ایرانیان هم جاگیر شدند باز حکایت تکرار شد، حسرت روزگار از دست رفته و صفای زندگیی که داشته‌اند. طرفه این‌که این دسته هیچ منعی برای بازگشت به وطن نوستالژیکشان نداشتند.
۵- در مباحث بسیار می‌بینم طرح این مطلب را که در دوران گذشته/دنیای سنتی نگاه به مسایل مادی نبوده و معنویت در فضا/روابط موج می‌زده‌است. اساس چنین تصوری برایم روشن نیست و شاید چند خاطره مبهمِ ناقل، منشا آن تصور بوده‌باشد. در دنیا و دورانی که اغلب وقت و دغدغه مردم به تامین معاش و نمردن از گرسنگی و قحطی و خشکسالی و بیماری‌های همه‌گیر مشغول بوده و خرافات و دشمنی‌ها بیداد می‌کرده تا جایی که مثلاً سرِ نوبت آبیاری زمین با بیل همدیگر را می‌کشته‌اند (داستانها را رها کنید که از فرط کم‌یابی داستان شده‌اند)، حال چه مایه این‌ زندگی‌ها مملو از معنویت بوده و نگاه مردم به مسایل مادی نبوده بر من معلوم نیست.
۶- حسرت وضع پیشین (به لاتین Status quo ante) شاید امری عمومی باشد که ریشه در طبیعت آدمی داشته باشد و چه بسا منشا روایت هبوط آدم از فردوس برین هم بوده‌باشد. هرچه باشد جدی‌گرفتنش و غرق فریبش شدن جز ایجاد نشئه‌ای لذت‌بخش برای دقایقی سودی ندارد.
این سودای بازگشت به دوران گذشته و اصول فراموش شوده -چه ایران نوستالژیک ذهن‌ها باشد چه دوران طلایی امام یا اسلام ناب محمدی- و تصور این‌که هر چیزی اصلی و واقعیتی دارد که از دسترس ما خارج ‌است و یا اینکه ما خودمان همه‌چیز -یا مشابهشان یا حتی اصلشان- را قبلاً داشته‌ایم از حربه‌های ذهنی انسان محرومِ محدود برای آرامش اوست؛ وگرنه انسان پویای ِسازنده، مدینه آرمانی‌اش را می‌سازد و هرچیز را جای خودش قرار می‌دهد و به‌جای خیالبافی و داستانسرایی و سخنرانی، کاری می‌کند، هرچند اندک و ناچیز؛ چنان که در جوامع دیگر کرده‌اند و می‌کنند.

Labels: , , , , , ,

2010/07/19

محاسن صورت

در زبان فارسی سنتی به موی صورت مردان -که کلمه متداول امروزش ریش است- محاسن می‌گویند. محاسن جمع حُسن و به معنی خوبیها و زیباییهاست؛ ولی رابطه‌اش را با مویی که بر صورت مردان می‌روید نمی‌دانم.
به نظرم رسید شاید مسمای آن، این باشد که در گذشته‌ای نه چندان دور و با پایین بودن سطح بهداست، صورت بسیاری از مردم آسیب‌دیده از بیماریهای پوستی مختلفی مانند سالک و برص و لک و پیس بوده -هنوز هم کم نیست البته در شهرهای کوچک و روستاها - خلاصه چهره بسیاری پر از معایب ظاهری بوده که مردان با روییدن موی صورت و نگاه‌داشتن آن بسیاری از آنها را می‌پوشانیده‌اند و ریش آنها وسیله‌ای بوده برای پوشاندن معایب چهره‌شان و مایه رهایی از معایب و ایجاد محاسن.
و شاید زنان هم به دلیل مشابه به برقع و نقاب روی می‌آورده‌اند.

پس نوشت: فکر کنم جایی شنیدم که داریوش اقبالی خواننده هم به دلیل حادثه‌ی اسیدپاشیی که قبل از انقلاب برایش پیش‌آمده ترجیح می‌دهد ریشش را نگاه بدارد.

Labels: , , , ,

2010/07/02

در معنای مباحثه:

بحث کردن درباره موضوعات پیش روی یکی از شیوه‌های افزایش اطلاعات و دانستن دیدگاه‌های مختلف نسبت به موضوعات مختلف است. اگر چنین امری به طور صحیح انجام پذیرد یکی از لذت بخش‌ترین شیوه‌های تعاملی دو اندیشه و طرز تفکر خواهد بود؛ اما متاسفانه بسیار می‌بینم که بسیاری، فرق بحث و مجادله را نمی‌دانند و بحث روی موضوعات مختلف را راهی برای اثبات خود می‌دانند.
مباحثه روی مواردی انجام می‌شود که افراد روی آن اطمینان ندارند وگرنه اگر طرفین بحث روی نظر خود اطمینان صددرصدی دارند، نام گفتگوی طرفین مجادله است و نه مباحثه؛ مثلاً اگر طرفی اطمینان دارد که الآن شب است و دیگری ایمان دارد که الآن روز است، جای بحثی نمی‌ماند، چون هر دو بر عقیده خود ثابت‌قدمند و گفتگوی ایشان کاری جز اتلاف وقت نیست.
همینطور است گفتگوی یک فرد غیرمتعصب با یک دیندار معتقد، که دین‌دار معتقد در اصول باورهای خودش هیچ‌گونه تشکیکی قبول ندارد و راه نمی‌دهد.
یکی از مشکلات مناظره افراد دانا و منطقی با افراد عامی این است که افراد عامی روی نادانسته‌های خود پافشاری می‌کنند و از صحت آن مطمئن هستند و حاضرند پای آن‌ها هزینه بدهند، در حالی‌که افراد دانای منطقی همیشه در دانسته‌هایشان اما و اگر را ممکن می‌دانند و می‌دانند در چیزی قطعیت وجود ندارد -الا عدم قطعیت- و چنین است که اکثر اوقات چنین بحث‌هایی به نتیجه نمی‌رسد.
مشابه این قضیه در درگیری‌های بین مردمان دو طبقه اجتماعی رخ می‌دهد؛ شعور، شخصیت و نجابت چیزهایی می‌شوند که به واسطه آنها انسانهای باشعور، باشخصیت و نجیب در مقابل انسانهای بی‌شعور، بی شخصیت و نانجیب، کوتاه می‌آیند و گاه، در بزنگاه‌هایی تاریخی، چنان مردمان دون‌مایه‌ای بانی سرنوشت همه می‌شوند و مایه سرافکندگی تمام مردم می‌شوند.

Labels: , , , , , ,

2010/06/24

آشفتگی‌های ذهنی:


کم نمی‌بینم مواردی را که نشان می‌دهد برخی اذهان درست کار نمی‌کنند. مثال کلاسیکش اشتباه گرفتن رابطه همبستگی با رابطه علیت است؛
مثلاً فردی گمان می‌دارد روزهایی که چتر در ماشین حمل می‌کند شاهد تصادفات بیشتری در خیابان است و از رابطه همبستگی بین حمل چتر و تصادفات نتیجه می‌گیرد که حمل چتر در خودرو باعث تصادفات می‌شود؛ در حالی که رابطه علیتی که عقل سالم و منطقی باید برداشت کند این است که حمل چتر در خودرو هیچگونه دخلی به ازدیاد تصادفات ندارد، بلکه بارانی بودن هوا و لغزنده بودن جاده‌هاست که باعث بیشتر شدن تصادفات می‌شود. و البته در هوای بارانی افراد چترشان را درون خودرویشان حمل می‌کنند.
موردی که اخیراً دیدم اختلاط وسیله و هدف است؛ دوستی قرار بود که با بقیه دوستان هماهنگیی بکند که بعد از مدتها یکدیگر را ببینیم و دیدارهایی تازه کنیم؛ پیشنهاد داد که می‌توانیم برنامه دوچرخه‌سواریی هم بگذاریم که تفریحی هم کرده باشیم. از آن هماهنگی ایشان برای دیدار دوباره دوستان خبری نشد که نشد چون هوا مساعد دوچرخه‌سواری نبود! گویی هدف دوچرخه‌سواری بوده‌است که با عدم همراهی هوا ناممکن شود؛ این دوست وسیله و هدف را با هم اشتباه گرفته بود.
همچنین کم نیستند که مثلاً به ازدواج به عنوان هدف نگاه می‌کنند و وقتی سنشان به عدد معینی رسید خود را ملزم به ازدواج می‌دانند تا خوشبخت شوند؛ برای چنین افرادی ازدواج یک هدف است نه وسیله‌ای برای خوشبختی است؛ در حالی که هدف خوشبختی باید باشد که از راه ازدواج شاید فراهم شود.
مورد دیگری که دیده‌ام خود‌ ویرانگری و یا ازدیاد ضرر است؛ فردی ضرر هنگفتی می‌کند و از آن پس ضررهای اضافی هم به خود می‌زند چرا که «دیگر فرقی نمی‌کند»!، اگر یک میلیون باخته، بی‌خیال دو هزار دیگر می‌شود چون دیگر در مقابل میلیون هزار به چشم نمی‌آید! و همینطور به ضرر خود می‌افزاید و خود را آشفته‌تر می‌کند.
کتمان واقعیت نیز از دیگر آشفتگی‌های ذهنیی است که در برخی افراد دیده‌ام؛ مثال عامه‌فهمش این است که کسی میخی به پایش فرورفته باشد و او پایش را کج کج بگذارد و راه برود و با خود بگوید که اتفاقی نیفتاده و خود را با شرایط تازه عادت بدهد، بجای این‌که واقعیت را قبول کند و در صدد بیرون آوردن میخ از پایش دربیاید -در اکثر خانواده‌های ایرانی اعتیاد یا بیماری‌ها یا اختلافات را کتمان می‌کنند، به امید آن‌که خودشان بهبود پیدا کنند- در چنین حالاتی با رها کردن مشکلات به حال خودشان اندک اندک به شرایط غیرقابل بازگشت سوق داده می‌شوند و آنجاست که ویران‌کننده است.
در مورد اختلاط لطف و وظیفه هم قبلاً نوشته‌ام.

Labels: , , , , ,

2010/05/29

نامها و پیشینه‌ ما

به تابلوی اعلانات دانشکده‌ای در دانشگاهی در کانادا نگاه می‌کردم؛ فهرستی داشت از نام دانشجویان تحصیلات تکمیلی‌اش به همراه تصویرشان؛ به لطف شرایط مملکت ایران، تعداد دانشجویان ایرانی در دانشگاه‌های کانادا کم نیست، در این دانشکده شاید حدود ۴۰ درصد دانشجویان تحصیلات تکمیلی ایرانی بودند. در این میان آنچه در نامهای ایشان توجه مرا جلب کرد، وفور نامهایی طولانی و سه حرفی بود، مثلاً -و نه برای مثال- حسین سعیدی رستم‌آبادی، یا فاطمه بیژنی سفیدکلایی. نامهایی که پیشینه تاریخی نسل پیشین آنها را عیان می‌کند.
تا پیش از انقلاب سفید شاه و اصلاحات ارضی، تنها حدود ۳۵ درصد مردم ایران شهرنشین بودند. نسبتی که امروزه وارونه شده و کمتر از ۳۵ درصد مردم روستانشین هستند. با معضلاتی که تبدیل طبقه اجتماعی با چنین درصد معتنابهی و در این مدت کم ایجاد می‌کند لابد آشنایی دارید، از رانندگی‌هایی که کمترین بویی از مدنیت برده، تا تکرار رفتارها و الگوهای روستا در جامعه آپارتمان نشین شهرها و بسیاری موارد دیگر که شمردن و تحلیل آنها خود یک پست دیگر می‌شود.
جالب این‌جاست کمترکسی از ما چنین پیشینه‌ای را انکار نمی‌کند و در نظر دارد؛ اکثریت شهرنشینان امروز بر این باورند -یا دوست دارند چنین فکر کنند- که تا هفت پشتشان شهری و متمدن بوده‌اند، در حالی‌که نگاهی به شناسنامه پدربزرگشان نشان می‌دهد که متولد روستایی بوده‌است. البته نه روستایی بودن بد است نه روستانشینی و سابقه آن؛ چیزی که بد است تکرار کارهایی و آموزه‌های است که برای شرایط دیگری مفید فایده بوده‌اند و در فرهنگ شهرنشینی جایی ندارند، همچنین انکار گذشته و سعی در محو و زدودن آن کاری نابجاست، خنده‌دار آنهم در حالی که اکثر مولفه‌ها و رفتارهای فرهنگی آن را با خودمان حمل کنیم، و خوش باشیم به تغییر ظاهریمان که همرنگ دیگران هستیم.
مثال: کسی در روستا روزنامه نمی‌خوانده است، خبرها دهان به دهان منتقل می‌شده‌اند؛ نسل روستازادگان هم هنوز روزنامه نمی‌خرند و به خبرهای افواهی علاقه دارند.

Labels: , , ,

2010/04/04

جمهوری اسلامی، آری یا نه؟

این روزها سالگرد روزی بود که در سال ۱۳۵۸ مردم ایران پای صندوق‌های رای دادند که در مورد شکل حکومتی کشور پس از انقلاب ضدسلطنتی، نظر آری یا نه خودشان را در مورد جمهوری اسلامی ابراز کنند.
اینکه چگونه از میان بسیاری گروه‌ها که در برانداختن رژیم سلطنتی دخیل بودند، و بسیاری وعده‌ها و آرمانهایی که تبلیغ می‌کردند چگونه شد که ثمره انقلاب مردمی ضد سلطنت با آرزوها و آمال مختلف به دست روحانیونی با اندیشه برپایی حکومت اسلامی افتاد، موضوعی است که هنوز روی آن باید مداقه کرد.
شاید نخستین لغزش وقتی بود که -چنانچه هاشمی‌رفسنجانی در خاطراتش نقل می‌کند- آیت‌ا.. خمینی با عجله اصرار داشت که از رادیو تلویزیون پخش شود که رادیو، رادیوی صدای انقلاب اسلامی (و نه چیز دیگری) است و نتیجه تکرار آن تبلیغ ضمنی این است که حتی امروزه هم باور بسیاری ‌است که انقلاب مردم ایران در سال ۱۳۵۷ برای سرنگونی حکومت سلطنتی، انقلابی اسلامی و به رهبری آیت‌الله خمینی بوده‌است.
دیگر رفتار هوشمندانه روحانیت حاکم برای کنار زدن دیگر گروه‌های شریک در انقلاب‌ ضد سلطنتی، بر پایی نمایشی با عنوان رفراندوم برای کسب مشروعیت مردمی بود؛ روز دوازده فروردین ۱۳۵۸، خیل مردم ایران به نمایشی پیوستند که بیشتر به یک بیعت تاریخی می‌نمود تا یک رفراندوم. در حقیقت انتخابی در کار نبود و مردم تنها به انتخاب گزینه جمهوری اسلامی سوق داده می‌شدند. شکل رای گیری «جمهوری اسلامی، آری یا نه؟» شکلی است که شق دیگری را برای انتخاب حکومت متصور نکرده‌است و چنین شکلی که مردم را بین انتخاب شیوه‌ای معلوم و یا تن‌دادن به شیوه‌ای نامعلوم مخیر می‌کند، از لحاظ روانی توده‌های مردم را به انتخاب پاسخ آری متمایل می‌کند.(*)
مشابه چنین رفتاری چنان است که از جمعی گرسنه پرسید که: «اشکنه، آری یا نه؟» و وقتی قریب‌به‌اتفاق جمع اشکنه را انتخاب کرد، به آنها اشکنه خوراند و از لحاظ اخلاقی هم توجیه کرد که آنها که چیز دیگری -مثلاً چلوکباب- را برای غذا در رفراندومشان انتخاب نکرده بودند!!
خلاصه برگذاری چنان بیعتی در جمعیتی با درصد بی‌سوادی حدود ۵۵ درصد، در ادبیات رسمی جمهوری اسلامی تبدیل به رفراندوم ملت ایران برای تعیین نوع حکومت و رای قاطع آنان به جمهوری اسلامی می‌شود.
***
(*) امروزه از لحاظ روانی معلوم است که اکثر انسانها در انتخاب گزینه معلوم و ناخوشایند در مقابل گزینه نامعلوم ولی شاید خوب، گزینه اول را انتخاب می‌کنند و کمتر انسانهایی در چنین موقعیت ریسکیی، دست به خطرپذیری می‌کنند.

Labels: , , , , ,

2010/03/28

نوروز و خجستگی آن

سال ۳۶۵ روزه خورشیدی روزهای متفاوتی دارد که یکی از آنها روزی است که خورشید از نقطه اعتدال بهاری می‌گذرد و پس از آن طول روز از شب پیشی می‌گیرد. چنان روزی را از دیرباز مردم ایران زمین مبارک می‌داشته‌اند و جشن می‌گیرند و پنج روزی را خوشند و نوروز نام نهاده‌اند.
برای اموری که احتیاج به حساب و کتاب دارند،‌لازم است که مبدایی در نظر گرفته‌شود و حساب سالیانه از آنجا آغاز شود؛ چنین روزی در ایران دوره ساسانیان روز اول پاییز بوده که کشاورزان محصول خود را برداشت کرده‌بودند و آماده پرداخت مالیات بوده‌اند. برای فرنگیان امروزه این روز اول ژانویه است، و برای ایران امروز، روز اول فروردین. این که آغاز سال نو چه روزی باشد امری قراردادی‌است، اگرچه بهتر به نظر می‌رسد که نو شدن سال همراه با نوشدن طبیعت و آغاز بهار باشد.
این دو رویداد، وقایعی جدا هستند و شادباشهای جدا می‌طلبند. برای فرنگیها این قضیه ساده است، چون تبریک کریستمس‌شان را چهار پنج روزی پیش از تبریک سال نوشان می‌گویند؛ اما خیلی ایرانیان فراموش می‌کنند که تبریک نوروز سوا از تبریک سال نو است، و باید سوا ارجش گذاشت. درهم و باهم یا بی‌هم تبریکاتشان را اعلام می‌کنند و می‌گذرند.
خواستم اینجا به زبان ساده بنویسم که: نوروز به خودی خود پیشامدی خجسته است،‌ اگر چه آغازگر سال نوی هم نباشد، چنانکه دیریست در تاجیکستان و ترکیه و عراق اینگونه نیست.

Labels: , , ,

2010/03/05

کشورها و نامها:

افتتاحیه المپیک زمستانی است و گوینده نام کشورهای شرکت کننده در رقابت‌های این دوره را اعلام می‌کند. نامها، همان نامهای آشنا و معمول است، دانمارک و ایتالیا و پاکستان و ...، اما در آن میان بعضی اسمها طولانی‌تر معرفی می‌شوند: جمهوری خلق چین، جمهوری اسلامی ایران، جمهوری دموکراتیک خلق کره؛ به‌جای نامهای دیرآشنای چین، ایران و کره‌شمالی.
تا آنجا که سواد من قد می‌دهد نام رسمی خیلی کشورهای دیگر هم پیشوند یا اضافات دارد، مثلاً جمهوری اسلامی پاکستان، یا دولت اسراییل؛ اما اینکه چرا آن کشورها نمی‌خواهند که نامشان به طور "کامل" بیان شود ولی کشورهای ایدئولوژیستی مانند چین و ایران و کره شمالی بر اعلام نام رسمی و کاملشان تاکید دارند بر من واضح نیست.
کشوری مانند اسراییل که رسماً حکومتی نژادی دارد، با خواندن خود به نام ساده اسراییل و نه دولت یهودی اسراییل، خود را از آن مبرا می‌کند؛ اما سه دولت پیش‌نامبرده، با اینگونه نامیدنشان، تاکید دارند که کشورشان متعلق به مردمانی از آن دیار است که خلقی (کمونیست) [چین و کره شمالی] یا اسلامی [در مورد ایران] هستند.
در مورد ایران خودمان، واضح نیست که هموطنان غیرمسلمان ما چه سهمی از آن دارند و آیا اصلاً می‌توانند در اداره آن سهیم باشند؛ و یا اینکه چرا سیاست خارجی کشور آنها باید مطابق آرای یک فقیه شیعه مذهب تعیین شود.
اصولاً در اداره امور ملی و جهانی، چه مقدار مسایل دینی و ایدئولوزیک باید دخیل باشد؟ تکلیف مردمی که به آن ایدئولوژی عقیده‌ای ندارند ولی محکوم به زیستن در آن دیار هستند چیست؟

Labels: , , ,

2010/03/02

در لزوم منظم اندیشیدن:

خیلی اوقات نوشته‌ای -یا عام‌تر٬ اغلب نوشته‌ای در وبلاگی (مثلاً این)- می‌بینم که در درک منظور نویسنده‌اش مشکل دارم. تک‌تک کلمات معنی‌دارند٬ گاهی جملات‌ هم معنی‌دارند٬ گاهی آنها هم نه؛ خلاصه ارتباط معنایی بین کلمات و جملات گم‌است. اوایل می‌اندیشیدم لابد متن٬ متنی احسایس است که باید در حسش قرار بگیری تا درکش کنی٬ اما با خواندن چند باره٬ این ظن هم از بین می‌رفت.
دیدن چنین "تالیفات" گُنگی در مطبوعات رسمی‌تر٬ معمولاً نشان از آن دارد که آن تالیفات٬ "ترجمه" هستند و مترجم٬ بدون درک معنی٬ کلمات مترادف را کنار هم ردیف کرده٬ اسمش را هم بجای این‌که بگذارد مترجم٬ گذاشته مؤلف. [زمانی به توصیه آشنایی٬ کتاب کیمیاگر پائولو کوییلو را ‌خواندم. کم نبود جملاتی را که مجبور می‌شدم به انگلیسی برگردانم تا معنی صحیح‌شان را دریابم!]
کم پیش نمی‌آید که پای صحبت کسی می‌نشینم و باز همان حس مشابه به سراغم می‌آید؛ با آن‌که معنی کلمات منفرد را می‌دانم٬ نمی‌فهمم گوینده چه مفاهیم و معنایی را می‌خواهد در گفتارش القا کند. در چنین موقعیتی٬ حسن قضیه این است که اگر گوینده مجال بدهد٬ می‌توان با سوالهایی٬ از منظورش پرسید و حکایتش را متوجه شد. اغلب حکایتش را با کلماتی دیگر و در جملاتی کوتاهتر برایش بازگو می‌کنم تا تأیید کند...
مشکلی تداول چنین رویه‌ای از نظر من، فراموشی روال منطقی فکر در گفتگو است. اگر کسی قبل آن که به چیزی فکر کند٬ از آن داد سخن بدهد٬ کم نیست جملات و کلمات کم معنی و نابجا و یا زایدی که بر زبان می‌آید بدون این‌که ارزشی اطلاعاتیی داشته باشند.
ترس از سکوت و بدجلوه کردن آن، بسیاری را به سخن گفتن لاینقطع تشویق می‌کند؛ شاید که از نظرشان ساکت نشستن دونفر روبروی هم، برابر بی‌علاقگیشان به هم باشد.

Labels: , , , , ,

2010/02/16

عجایب‌المخلوقات

همراه فردی مذهبی مآب، ساکن خارج از کشور برای سالیانی -و آشنا به زبان آن دیار- در خودرو نشسته‌اید، از پخش موسیقی ترانه‌ای پخش می‌شود، خواننده بانویی خوش‌آواز از همان دیار است. آهنگ که تمام شد، سی‌دی را عوض می‌کنید تا بانویی ایرانی این بار نوای فارسی سر‌‌دهد، همراه مذهبی‌تان این بار ابراز ناراحتی می‌کند؛ اگرچه حرفهای این خواننده هموطن محجوبانه‌تر از آن یک است، اما چه می‌شود کرد؟ این هم از عجایب ایرانی جماعت است!

Labels: , , , , ,

2010/01/18

روشنفکری، از نوع ایرانی:

لابد دیده‌اید کسی را که فکر می‌کند چیزی را می‌داند، و نمی‌داند که نمی‌داند. بعدتر چنین فردی با اعتماد به نفس بالایش نادانسته‌هایش را به فرد ثالث انتقال می‌دهد٬ فرد ثالث هم تصور می‌کند چیزی را درک کرده‌است٬ یا این‌که حداقل اطمینان حاصل می‌کند چیزی که شنیده‌است درست بوده٬ اگر چه شاید خودش آن را به درستی درک نکرده. چنین فردی مدافع نظرات فرد گوینده می‌شود٬ اگرچه نمی‌داند که شاید او هم درست نمی‌داند چه می‌گوید٬ و ار آنجا که خودش هم مطلب را کامل درنیافته این فرد ثالث خیلی مواقع در مقابل نظرات مخالف تعصب هم به خرج می‌دهد.*
در این سلسله مراتب البته هر فرد خودش را در مرتبه‌ای از روشنفکری می‌داند.
از مشکلات روشنفکری ایرانی یکی این است که بازار نقد روشنفکری رونقی ندارد٬ و عامه روشنفکران شأن خود را والاتر از ان می‌دانند که به بسیاری از نقدها پاسخ بگویند.** اگر هم جایی پاسخ-مانندی می‌دهند٬ بیشتر شبیه اعلان اتهاماتی است بر کسی که آن‌ها را نقد کرده٬ تا جوابی منطقی. متاسفانه ساختار اجتماعی سنتی ما٬ هنوز عالمانِ بی پروا و از خود راضی و مريدطلب را ارج می‌نهد و انتظار می‌دارد.
مشکل دیگر عدم وجود حلقه‌های روشنفکری است. منظورم از حلقه گروهی از صاحب‌نظران است که با هم جلسات گاه‌گاهی داشته‌باشند و نتایج بحث‌های درون گروهی‌شان را منتشر بکنند. منظورم از بحث هم به وضوح بحث‌است نه تأیید و تعارفات افراد حلقه از یکدیگر و استاد خواندن یکدیگر.
اشکال دیگر روشنفکری٬ استفاده از ادبیات مغلق و نارایج در بسط نظریاتشان است؛ اگر مطلبی به زبان عامه نوشته نشود٬ مخاطب عامی هم نخواهد داشت و بردی نخواهد داشت.
اشکال بزرگ روشنفکری ایران اما٬ از نظر بنده چیزی است که شاید بتوان روحیه پهلوانی‌اش نامیده‌اند٬ یعنی وقتی حریف را خاک کردی -مدرکی گرفتی٬ نامی یا منصبی یافتی- دیگر پهلوان هستی و کافی است! لازم نیست دیگر خودت را محک بزنی و مطالعاتت را بسط بدهی. می‌توانی تا پایان عمر دانسته‌هایت را برای مریدان شرح و بسط کنی. بعد از تو هم کسانی هستند که به افلاکت برسانند و داستانسرایی‌ها برایت بکنند.
ریشه چنین رفتارها هم بیشتر فرهنگی-اجتماعی است؛ جامعه عالمان را ورای نقد و اشکال می‌خواهد، شاگردان روابط مرید و مرادی را ارزش می‌نهند، و عالمانی که متبختر و از خودراضی نباشند جایگاه اجتماعی کمتری کسب می‌کنند نسبت به آنانی که دور از دسترس و درپرده‌تر هستند. نمونه اخیرش آیت‌ا... منتظری، که فردی خاکی بود و به زبان عوام صحبت می‌کرد و جایگاه قدسیی برای خودش قایل نبود، مقایسه کنید با خیلی دیگر از آیت‌ا.. های دیگر که داستان‌ها در مراتب عرفان و خلوصشان در زبان‌ها می‌گردد و البته در انظار نیستند و عوام را دسترسی به ایشان نیست.
****
* زمانی پیشِ فردی٬ نقدی به دیدگاه‌های "حکیم و فیلسوفی" کردم٬ آن فرد بسیار رنجید و مرا به توهین به چنان فیلسوف بزرگی متهم کرد؛ جواب دادم که کجای حرف من اشکال دارد؟ گفت که نمی‌داند٬ اما اضافه هم کرد که مطمئن است که من اشتباه می‌کنم!!
** در برخی از وبلاگ‌های به اصطلاح روشنفکر٬ گاهی که دیده‌ام نویسنده با برداشت اشتباه یا ناقص از مطلبی٬ در مورد آن سخن‌سرایی کرده و نتیجه‌ای اشتباه گرفته٬ پای مطلب نظر داده‌ام و اشتباه را گوشزد کرده‌ام؛ با این که نویسنده به دیگر نظرات پاسخ گفته٬ هیچ وقت در مقابل نظر بنده جوابی نیامده؛ {حداقل جای امید هست که نظرم حذف نشده است.}
در باره دکتر عبدالکریم سروش و نقدپذیری او هم اینجا را بخوانید: http://sibestaan.malakut.org/archives/2005/03/post_284.shtml

Labels: , , ,

2010/01/02

دموکراسی در اسلام

از نگاه دینی، موضع اسلام راجع به شیوه حکومتداری مسلمین واضح نیست. هرچند، از لحاظ تاریخی می‌توانیم این مساله را حداقل از دید پیامبر اسلام و در صدر اسلام بررسی کنیم.
موضوع زمامداری مسلمین بعد از پیامبر، حتی امروزه نیز، مایه اختلاف اهل سنت با شیعیان است.
شیعیان عقیده دارند که پیامبر زمامدار بعدی را خود تعیین کرده بود و به همین طریق زمامدار بعدی از طرف قبلی معرفی می‌شد. واضح است که در چنین شیوه انتصابیی جایی برای نظر مردم در موضوع مقبولیت و مشروعیت زمامدار مسلمین در نظر گرفته‌نشده‌است.
از سوی دیگر، اهل سنت برآنند که گرچه پیامبر در مواردی -مانند مجمع غدیر خم- به علاقه‌اش به علی‌بی‌ابیطالب اشاره‌کرده بود و توصیه‌هایی مستقیم و غیرمستقیم نیز بر برتری و تقوای او داشت، از تاریخ و روایات چنین برمی‌آید که ایشان از اظهارنظر مستقیم و انتصاب جانشین خودداری کرده‌بود و در نهایت امر را به تصمیم جمع محول کرده‌بود. پس از مرگ پیامبر بود که در مجمع سقیفه بنی‌ساعده، با تبلیغاتی که انجام شد، رای اکثریت حاضران بر ابوبکر تجمیع شد و زمامداری مسلمین به او محول شد.
با این دید، اختلاف دیدگاه اهل سنت با شیعیان در نگاه آنها به شیه زمامداری اسلامی است. از دید شیعیان، زمامداری مسلمین امری‌است که انتصابش از بالا به پایین است (مانند تعیین رییس دانشگاه در ایران امروز: رییس جمهور--> وزیر علوم--> رییس دانشگاه) اما از دید اهل سنت زمامداری مسلمین امری‌است که انتخابش از پایین به بالا است (مانند تعیین رییس دانشگاه در کشورهای غربی: اساتید دانشگاه--> روسای دانشکده--> رییس دانشگاه).
حال این که کدامیک از این دو شیوه شیوه‌ای الهی است، امری است که از دیرباز تا امروز مورد اختلاف دو مذهب عمده اسلامی بوده‌است.
شیعیان در مورد برحق بودنشان استدلالاتی دارند که رسانه‌های رسمی ایران فراوان به آن پرداخته می‌شود، اما شنیدن استدلالات اهل سنت -که کمتر برایمان مطرح می‌شود- نیز خالی از لطف نیست:
بنابرنظر ایشان:
* در مورد مهمی مانند تعیین خلیفه بعدی، پیامبر توصیه‌های مستقیمی نکرده و در قرآن نیز امز صریحی نیامده -هرچند در بسیار موارد دیگر [نماز، حج، قصاص، سرانجام ابولهب و ...] صریحاً و به وضوح پیامبر و یا قرآن تعیین تکلیف کرده‌اند- لذا برمی‌آید که پیامبرانتخاب را بر عهده مسلمین گذاشته است.
* در مورد اجتماع غدیر خم و توصیه پیامبر به این‌که هر کس پیامبر «ولی» اوست، پس از پیامبر علی‌بی‌ابیطالب «ولی» ایشان می‌باشد، استدلال می‌کنند که اکثر آن یاران پیامبر و حاضران جمع، چندماه بعد و پس از مرگ پیامبر در مجمع سقیفه بنی‌ساعده حاضر بودند و آن ماجرا را به خاطر داشتند و آن شاهدان عینی و هم‌رکابان پیامبر منظور پیامبر را به زبان عربی و به‌ صورت چهره به چهره، بهتر از شیعیان قم و طالقان و باکو و پس از گذر قرن‌ها، درک کرده‌بودند و در مجمع بنی‌ساعده انتخاب را انجام دادند.

ماجرای انتصاب در مقابل انتخاب پدیده‌ای است که حتی امروزه نیز در بسیاری امور اجتماعی خود را نشان می‌دهد.

Labels: , , ,