افسانههای امروزی
و اما از راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرینگفتار نقل است که در گذشتهای نه چندان دور جزیرهای بود بسیار خوش آب و هوا در ساحل غربی امریکا٬ با نام سانفرانسیسکو -چنان که امروزه جزیره ونکوور در غرب کانادا قرار دارد.
روزی جهانگردی عاشقپیشه که در ساحل آنجا قدم میزد٬ پایش به شیشهای دربسته خورد که رنگ و طرحی قدیمی داشت. از روی کنجکاوی آن را برداشت٬ تمیز کرد و پس از مدتی تلاش درش را که گشود٬ از درون آن غولی تنوره کشید و ظاهر شد. مرد جهانگرد که تا آن موقع غولی ندیده بود و تنها در افسانههای شرقیان از آن شنیدهبود٬ فشار خونش افتاد و متحیر بر زمین نشست.
غول به فرد گفت : « ممنون ارباب٬ من از زمان حضرت جوزف اسمیت٬ زندانی این شیشه بودم و بسیار متشکرم که مرا آزاد کردید٬ اکنون هر آرزویی داشتهباشید بفرمایید در خدمتتان هستم».
فرد که هوا و محیط جزیره سانفرانسیسکو او را خوش امده بود و سودای مسافرت دوباره را بدانجا میپرورانید بیتامل گفت:« چنان کن که جزیره کالیفرنیا به خاک امریکا متصل باشد تا مسیرش راحتتر باشد و ما جهانگردان مجبور به مسافرت دریایی برای بهره از زیباییهای آن نباشیم.»
غول مکثی کرد و گفت: «اما ارباب٬ انجام چنین کاری برایم بسیار ثقیل است٬ اگر ممکن است درخواست امر دیگری بفرمایید.»
مرد اندکی فکر کرد و گفت: «بسیار خوب٬ حالا که آن را نمیتوانی در عوض به من تواناییی بده تا از منطق کارهای زنان سردر بیاورم.»
غول این دفعه بدون تامل پرسید: «قریان٬ چقدر ساحل برای سانفرانسیسکو باقی بگذارم؟»
و این چنین بود که سانفرانسیسکو به بقیه خاک امریکا متصل شد...
غول به فرد گفت : « ممنون ارباب٬ من از زمان حضرت جوزف اسمیت٬ زندانی این شیشه بودم و بسیار متشکرم که مرا آزاد کردید٬ اکنون هر آرزویی داشتهباشید بفرمایید در خدمتتان هستم».
فرد که هوا و محیط جزیره سانفرانسیسکو او را خوش امده بود و سودای مسافرت دوباره را بدانجا میپرورانید بیتامل گفت:« چنان کن که جزیره کالیفرنیا به خاک امریکا متصل باشد تا مسیرش راحتتر باشد و ما جهانگردان مجبور به مسافرت دریایی برای بهره از زیباییهای آن نباشیم.»
غول مکثی کرد و گفت: «اما ارباب٬ انجام چنین کاری برایم بسیار ثقیل است٬ اگر ممکن است درخواست امر دیگری بفرمایید.»
مرد اندکی فکر کرد و گفت: «بسیار خوب٬ حالا که آن را نمیتوانی در عوض به من تواناییی بده تا از منطق کارهای زنان سردر بیاورم.»
غول این دفعه بدون تامل پرسید: «قریان٬ چقدر ساحل برای سانفرانسیسکو باقی بگذارم؟»
و این چنین بود که سانفرانسیسکو به بقیه خاک امریکا متصل شد...
Labels: general, Story, افسانهنوین
0 Comments:
Post a Comment
<< Home