شکست قفس
چندی بود از شاعران معاصر ناامید شده بودم در زمینه غزلسرایی و تولید مضامین تازه. این شعر سیمین را خواندم نظرم سست شد٬ شعری است از لحاظ ادبی استخواندار و از تعهد اجتماعی پربار:
بس نسنجيده که گويند: "درين خطّّهی ويران---- پا به زنجير اسارت چه برآيد ز اسيران؟"
"پا به زنجيرِ اسارت..." هنر آن است دويدن---- ورنه، چالاک دَوَد گوی به ميدانِ اميران
ای بسا مرد ِ به زندان که چو خورشيد ِ «زرافشان»---- از سر ِ مضحکه خنديد برين معرکه گيران
دور ِ زندان به سرآمد به سرافرازی و رادی---- قفسی بود که بشکست به سر پنجهی شيران
بند از پاي گسستند به دندان، نه به خنجر---- نکته اين است و نويسند به تاريخ دبیران
ای جوان! قول ِ رجزخوان نفريبد به گزافت---- جنگ را ساخته خواهند خردباخته پيران
ای جوان! قول ِ رجزخوان نفريبد به گزافت---- جنگ را ساخته خواهند خردباخته پيران
ميوه را چيده و بلعيده و با "حق ِ مسلّم" ----"هسته" دارند طلب خيل وکيلان و وزيران!
جنگجو عربده جويی است به تلبيس مُلّبس---- جان فدای دل چون آينهی صلح پذيران
بس کنم قصه که سبزاي چمن سرخ شد از گل---- ننگ باشد که ز خون لکه شود دامن ايران
سيمين بهبهاني ۳ فروردين ۱۳۸۶
جنگجو عربده جويی است به تلبيس مُلّبس---- جان فدای دل چون آينهی صلح پذيران
بس کنم قصه که سبزاي چمن سرخ شد از گل---- ننگ باشد که ز خون لکه شود دامن ايران
سيمين بهبهاني ۳ فروردين ۱۳۸۶
0 Comments:
Post a Comment
<< Home