پاره‌سنگ: تو...

پاره‌سنگ

پاره‌سنگ‌های گاه‌گاهی ذهن من

2005/06/17

تو...

از همان بچگیهایم که یادم می آید همیشه از بالا رفتن خوشم می آمد.
از دو سه سالگی ام یادم می آید که هنوز چهاردست و پا گام می زدم ولی علاقه ام بالارفتن از پله های خانه مان بود و نگاه کردن خانه از طبفه بالا!! و البته وقتی که خسته می شدم گریه می کردم که یکی مرا از پله ها پایین بیاورد، چون که خودم بلد نبودم! معمولا" هم خواهرم بود که می آمد و من هم کولش (!) سوار می شدم و پایینم می آورد. در پایین آمدن هم دوست داشتم در ارتفاع باشم. و البته روز از نو و روزی از نو. و با چه سرعتی از پله ها بالا می رفتم. و صدای مادرم که از پایین می گفت" تو آدم نمیشی؟".
خلاصه گذشت و گذشت و خیلی وقت ها مجبور شدم در بالایی که رفته بودم بسر برم چون که پایین رفتن را بلد نبودم.
و اما این که چندی پیش که برای کفش چرخدارRoller blade بازی کردن شب به پارکینگ طبقاتیی رفته بودم بازعادت قدیمی به سرم زد که تا طبقه آخر بالا بروم . و چه ساده رفتم. موقع برگشتن مسیر را سنجیدم، [و نه شیب آن را] ، به خاطر سرعت بالایم و پیچ تندی که کردم دستم به میله حایلی که مسیر رفت و برگشت ماشین ها را معین می کند خورد و سرنگون شدم. دستم شکست و من همانطور که روی زمین دراز بودم و داشتم استخوان دستم را معاینه می کردم، خاطره کودکیم که در بالا نوشتم به یادم آمد و صدایی که می گفت:"تو ....

0 Comments:

Post a Comment

<< Home