پاره‌سنگ: تنهایی تن ها

پاره‌سنگ

پاره‌سنگ‌های گاه‌گاهی ذهن من

2005/08/15

تنهایی تن ها

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری---------- نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد----------- که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان؟---------- که به هفت آسمانش نه ستاره ایست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی------------ چه هنر به کار بندم؟ که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند ------------ دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد------------- دگر ای امید خون شو که فرو خَلید خاری
سحرم کشیده خنجر، که" چرا شبت نکُشته ست؟"-------- تو بکُش، که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سر شکِ همچو باران، زبرت چه بر خورم من؟-------- که چو سنگِ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی--------- بگذار تا بمیرد به برِِ تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم----- منم آن درختِ پیری که نداشت برگ و باری
سرِ بی پناهِ پیری به کنار گیر و بگذ ر--------- که به غیرِ مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروبِ این بیابان بنشین غریب و تنها---------- بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
سایه

0 Comments:

Post a Comment

<< Home