ز خود درآ
نفسم گرفت از این شب، در این حصار بشکن---- در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ، برآر رایت خون ---- به جنون، صلابت صخره کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه ---- لب زخمدیده بگشا، صف انتظار بشکن
چو شقایق از دل سنگ، برآر رایت خون ---- به جنون، صلابت صخره کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه ---- لب زخمدیده بگشا، صف انتظار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟! ---- تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی، که سرودن است بودن ---- به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران، همه سو فکنده سایه ---- تو به آذرخشی این سایه دیو ساز بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا، ---- تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن
بسرای تا که هستی، که سرودن است بودن ---- به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران، همه سو فکنده سایه ---- تو به آذرخشی این سایه دیو ساز بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا، ---- تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن
شفيعی کدکنی
0 Comments:
Post a Comment
<< Home