وبلاگنده دزد!
چنین حکایت است که روزی انوری در بازار بلخ می گشت. هنگامهای دید٬ پیش رفت و سری در میدان كرد. مردی دید ایستاده و قصاید انوری را به نام خود میخواند و مردم او را آفرین میگویند . انوری پیش رفت و گفت : «ای مرد این اشعار کیست كه می خوانی؟» گفت «اشعار انوری.» گفت «تو انوری را شناسی؟» گفت« چه گویی٬ انوری منم!» انوری بخندید و گفت: «شعر دزد شنیده بودیم ، شاعر دزد ندیده بودیم!»
به قول مرحوم عمران صلاحی «حالا حکایت ماست»! کسی این وبلاگ را دیدهاست و لابد خوشش آمده است. از قضای روزگار همنام نویسنده هم هست. برداشته لینک وبلاگ را درصفحه اورکاتش گذاشته٬ البته به قصد این که برای این پاره سنگهای گاهگاهی خواننده مهیا کند. خدا خیرش دهاد...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home