پاره‌سنگ: June 2005

پاره‌سنگ

پاره‌سنگ‌های گاه‌گاهی ذهن من

2005/06/25

رفیق شفیق

تصور کنید اتفاقی برایتان افتاده که برای مدتی شما را از قیافه و صدا و ... انداخته است، طوری که ازصدا و سیمای مناسب بی بهره شده باشید.
لابد طرز برخورد خیلی از اطرافیان با شما عوض می شود؛ جواب شما را متفاوت می دهند، در سطح روابطتان تجدید نظر می کنند و ...
اما برخی دیگر هم هستند که هیچ تغییری نمی کنند، حد اقل پدر و مادرتان! آن ها حداقل کسانی هستند که شما را برای خودتان می خواهند و نه برای چیز دیگری. خوانندگان وبلاگتان را هم از دست نمی دهید، چون که طرف افکار شما هستند و نه چهره تان. هر کس دیگری که می توانید به این فهرست اضافه کنید دوست واقعی شما محسوب می شود.
یک حساب کتاب سریع کنید و ببینید چند تا می شوند...
"کاشکی می شد تو زندگی ما خودمون باشیم و بس، تنها برای یک نگاه، حتی برای یک نفس. "

2005/06/17

تو...

از همان بچگیهایم که یادم می آید همیشه از بالا رفتن خوشم می آمد.
از دو سه سالگی ام یادم می آید که هنوز چهاردست و پا گام می زدم ولی علاقه ام بالارفتن از پله های خانه مان بود و نگاه کردن خانه از طبفه بالا!! و البته وقتی که خسته می شدم گریه می کردم که یکی مرا از پله ها پایین بیاورد، چون که خودم بلد نبودم! معمولا" هم خواهرم بود که می آمد و من هم کولش (!) سوار می شدم و پایینم می آورد. در پایین آمدن هم دوست داشتم در ارتفاع باشم. و البته روز از نو و روزی از نو. و با چه سرعتی از پله ها بالا می رفتم. و صدای مادرم که از پایین می گفت" تو آدم نمیشی؟".
خلاصه گذشت و گذشت و خیلی وقت ها مجبور شدم در بالایی که رفته بودم بسر برم چون که پایین رفتن را بلد نبودم.
و اما این که چندی پیش که برای کفش چرخدارRoller blade بازی کردن شب به پارکینگ طبقاتیی رفته بودم بازعادت قدیمی به سرم زد که تا طبقه آخر بالا بروم . و چه ساده رفتم. موقع برگشتن مسیر را سنجیدم، [و نه شیب آن را] ، به خاطر سرعت بالایم و پیچ تندی که کردم دستم به میله حایلی که مسیر رفت و برگشت ماشین ها را معین می کند خورد و سرنگون شدم. دستم شکست و من همانطور که روی زمین دراز بودم و داشتم استخوان دستم را معاینه می کردم، خاطره کودکیم که در بالا نوشتم به یادم آمد و صدایی که می گفت:"تو ....

2005/06/10

لطیفه

«روزی هموطنی زنگ می زند به اداره هواشناسی و تشکر می کند از این که هوا امروز آفتابی بوده است.»
شاید باور نکنید ولی من برای خندیدن به این قضیه چهار روز فکر کردم تا نکته آن را بگیرم!!