پاره‌سنگ: November 2008

پاره‌سنگ

پاره‌سنگ‌های گاه‌گاهی ذهن من

2008/11/25

چند اشتباه رایج

روسی یا شوروی؟:
گاهی در ارجاع رویدادهای قرن بیستم به کشور اتحاد جماهیر شوروی بی‌دقتی روی می‌دهد و از کشوری به نام روسیه یاد می‌شود که آن زمان وجود خارجی نداشته است. مثلاً: اولین ماهواره را چه کشوری به فضا فرستاد؟ پاسخ درست کشور شوروی است. در آن زمان کشوری به نام روسیه وجود نداشته‌است٬ که ماهواره به فضا پرتاب کند یا درگیر جنگ سرد باشد! روسیه تنها جمهوریی از بسیار جماهیر مختلف شوروی بوده‌است. نادرست است اکنون که دیگر کشور شوروی وجود خارجی ندارد٬ افتخاراتی را که حاصل تلاشهای جمعی مردم از جماهیر مختلف بوده‌است به تنها یک جمهوری آن منسوب کنیم.
ایرانی تبار یا ایرانی؟
در معرفی منسوبان به ایران در خارج از ایران٬ اشتباهاتی رخ می‌دهد به علت این که معمولاً نویسنده مفهوم تابعیت یک کشور را درست درک نکرده‌است.
مثال ساده بزنم؛ من اگر گذرنامه ایرانی دارم٬ تبعه ایرانم٬ فارغ از این که کجای دنیا زندگی بکنم. اگر گذرنامه کشور دیگری را هم -مثلاً استرالیا- داشته باشم٬ می‌شوم ایرانی-استرالیایی. اگر فرزند من تابعیت ایران را نداشته باشد٬ به اعتبار این که فرزند منِ ایرانی می‌باشد٬ او می‌شود یک ایرانی‌تبار. بنابراین مثلاً آندره آغاسی یک ایرانی‌تبار است٬ اما پدرش یک ایرانی-آمریکایی است. اگر کسی او را ایرانی بخواند٬ اشتباه می‌کند٬ به دلیل ساده‌ی‌ این که او گذرنامه ایرانی ندارد و برای ورود به ایران نیازمند روادید دارد.
پس نوشت:
در کنسرتی بودم از گروه شیدا. از گروه ۱۰-۱۵ نفره شیدا تنها سه نفر موفق به حضور شده‌بودند٬ به دلیل این که روادید ورود به کانادا برایشان صادرنشده‌بود. آن سه نفر که آمده بودند٬ یکی سرپرست گروه و استاد مسلم موسیقی ایرانی بود که با گذرنامه امریکایی‌اش آمده بود٬ دیگری ضرب نواز گروه که با گذرنامه فرانسوی‌اش آمده بود و دیگری کمانچه نواز گروه که به اعتبار این که مهاجر کانادا بود به آنجا آمده بود. نمی‌دانم آن عزت و سربلندی ملت ایران که سران حکومتی در سخنرانیهاشان از آن دم می‌زنند کجا رفته‌بود...

Labels: , ,

2008/11/16

پدر٬ مادر٬ شما متهمید...

قبلاً هم جایی نوشته بودم که ما ایرانیها کمتر باهم صمیمی می‌شویم. البته راحت با هم آشنا می‌شویم و اخت می‌گیریم٬ اما آشناییها کمتر از پوسته‌ی حال و احوال پرسی می‌گذرد و عمیق می‌شود. راستش فکرش را که کردم دیدم شاید تقصیر از والدین ماست...
والدینی که از روز اول زندگی اصرار دارند که به ما بقبولانند که در عالم وجود ما بهترین و بالاترین هستیم؛ اگرچه مثلاً قدمان کوتاه است و بی‌ریخت هستیم٬ چه باک که مثلاً چشممان سبز است و آن ارزشش از همه چیز بالاتر است و ما باید به آن فخر بفروشیم؛ اگرچه وضع درسمان تعریفی ندارد٬ عوضش خوش تیپ هستیم و الخ.
خلاصه از دید والدین ما هر کداممان نکته‌ای داریم که ما را از در و همسایه و «بقیه» متمایز می‌کند. تا اینجای کار مشکلی نیست٬ اما اگر والدین ما از کودکی در گوشمان بخوانند که ما متفاوتیم٬ بقیه در شأن ما نیستند٬ وما نباید زیاد قاطی آنها بشویم٬ کودکی که منبع و مرجعی جز پدر و مادرش ندارد٬ عمیقا به آن حرف ایمان می‌آورد و ملکه ذهنش می‌شود. نتیجه می‌شود همان ego یا فردیت عظیمی که هر کداممان حمل می‌کنیم و بینمان فاصله می‌اندازد.
بگذارید حکایتی را تعریف کنم:
با کسی آشنا بودم که از لحاظ اجتماعی وجهه خوبی نداشت و جز اندکی٬ بقیه مایل به هم‌نشینی با او نبودند؛ البته آشناهای سلامی و علیکی فراوانی داشت. بعد مدتی که به او نزدیکتر شدم٬ متوجه شدم که دغدغه اصلی ذهنی‌اش این است که چه کسانی «آدم درست و حسابی» هستند و چه کسانی نیستند. آدمها را به دو دسته گروه بندی می‌کرد که از یک دسته از آنها باید اجتناب ‌کرد و به دسته دیگر نزدیک شد. خودش هم البته همیشه مابین این دوسته جای داشت! در برخورد اول با آدمها هم البته به دنبال جا دادن فرد در یکی از دسته‌ها بود تا مطابق آن با آنها رفتار کند.
رفتارش برایم جالب بود و البته تاسف انگیز؛ بیشتر دقیق شدم تا ریشه‌اش را بیابم... بعد مدتی فهمیدم که تربیت کودکی‌اش چنین برسرش آورده! ماجرا از این قرار بوده که پدر این فرد٬ مدتی در امریکا دوره دیده بوده است و در بستگانشان٬ صاحب بالاترین و با پرستیژترین شغلها بوده‌است. پدر در دروان کودکی این فرد٬ بیشتر در ماموریت های شغلی مهم بوده است و گاهی غایب؛ مادر فخرفروش به این موقعیت همسر اما پسرش را مرتب گوشزد می‌کرده که او با بقیه فرق دارد٬ باید سنگین رفتارکند و فقط با بچه‌های « درست و حسابی» همبازی و همزبان شود٬ چرا که بقیه در شأن او نیستند. حالا آن کودک بیچاره در دنیای کودکی‌اش٬ به جای این که به بازیگوشیهای کودکانه‌اش مشغول باشد٬ باید بیشتر متوجه باشد که با کدام بچه فامیل همبازی شود و با کدام نشود. حالا هم که نه با خانواده‌اش زندگی می‌کند٬ و نه اصلاً کسی پدرش را می‌شناسد٬ دیگر آن توصیه نادرست مادر٬ ملکه ذهنش شده و مانعی در ایجاد دوستی برایش.
یک شیطنت کوچکی در سایت اورکات می‌توان کرد و دید که بعضی چرا خودشان را برتر از دیگران می‌دانند؛ کافی است در پروفایلشان قسمت best feature را خواند اگر پرکرده‌باشند.
حالا شما چرا از بقیه متمایزید؟ ;)

Labels: , , , ,

2008/11/04

میوه ممنوعه

حکایتی است مشهور که آدم از میوه ممنوعه بهشتش خورد و به زمین هبوط کرد. در این که آن میوه ممنوعه چه بوده و چرا جرمش چنان بوده تفاسیر مختلفی هست.
تفسیری که بنده پسندیده‌ام این است که آن چیزی که به آدم عرضه شد و او هم آن را انتخاب کرد٬ آزادی انتخاب بود و اراده٬ یعنی به آدم گفته شد که میوه ممنوعه‌ای است که اگر از آن بخورد بهشت جایش نخواهد بود؛ و او مختار گذاشته شد که چکار کند٬ آدم هم از آزادی‌اش استفاده کرد و ترجیح داد نشان دهد که مختار است؛ همین انتخابی که کرد.
آن انتخاب٬ که مختار باشد٬ برایش مسوولیت‌آور شد و بهشت پر تنعمی که در آن ایام به شادخواری می‌گذراند و خور و خوابی می‌کرد بدون هرگونه مسوولیتی٬ دیگر جایگاهش نبود٬ چرا که اختیار مسوولیت می‌آورد.
از دیدی دیگر٬ تمام ما این هبوط را داشته‌ایم؛ داستان هبوط٬ ماجرای نمادین تولد ماست؛ تمام ما که زاده ‌شده‌ایم٬ صاحب اختیار هستیم و لذا مسوول٬ دیگر از بهشت بیعاری و بی‌کاری خارج شده‌ایم. دیگر مانند جمادات و گیاهان بی اراده و بیروح نیستیم.
همان انسان «ظلوم و جهول*»‌ی شدیم که قبول کرده‌ایم صاحب امانت الهی «اراده» باشد و خلیفةالله شود٬ نه مانند جمادات بی‌اراده و بیروح بماند٬ یا که مانند «فرشته» -هرچه که باشد- مامور و معذور بی‌اختیار و بی‌مسوولیت.
---------
*سوره احزاب٬ آیه ۷۲: «انا عرضنا الامانة علی السماوات والارض والجبال فابین ان یحملنها واشفقن منها وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا» : «ما امانت را بر آسمانها و زمين و كوه‏ها عرضه داشتيم، آنها از حمل آن سر برتافتند، و از آن هراسيدند؛ اما انسان آن را بر دوش كشيد؛ او بسيار ظالم و جاهل بود.»

Labels: , ,

2008/11/02

حیوان ناطق...

در بیان این که چه چیزی انسان را از حیوانات متمایز می‌کند از دوران کهن بحث بسیار بوده‌است. نقل مشهور بر این است انسان حیوان ناطق است٬ و ریشه این نقل به حکمای یونان می‌رسد.
البته در معنی لفظ «ناطق» نیز حرف و حدیث زیاد بوده‌است.
کلمه اصلیی که حکمای یونان استفاده کرده‌بوده‌اند٬ کلمه Logus بوده است که هم به معنی «صاحب عقل» است و هم به معنی «گفتگوگر». حکمای مسلمان هم این کلمه را به نیکی به «ناطق» برگردانده‌اند که هم به معنای «صاحب منطق» است و هم به معنای «گویا».
حال بحثهایی بوده که کدام وجهه از معنی «ناطق» وجه متمایز انسان از حیوان است.
شاید شما هم داستانهایی از همکاری حیوانات شنیده باشید. مثلاً این که گروهی از فیلها به فیلی که خرطومش طی حادثه‌ای قطع شده بوده و از کارهای روزمره‌اش (گرفتن غذا٬ آبتنی کردن و ...) عاجز شده بوده٬ کمک می‌رسانده‌اند تا زنده بماند. یا این همکاری گاومیشها بر ضد دشمنشان را ببینید:

معلوم نیست چگونه می‌توان این حرکات دسته جمعی حیوانات را بدون قایل شدن وجود اراده و راهی برای ارتباط بینشان توجیه کرد و رفتار آنها را تنها از روی غریزه دانست.
از سوی دیگر لابد انسانهایی را دیده‌اید که بسیار اوقات نه از روی فکر٬ بلکه در بهترین توجیه تنها از روی غریزه رفتار می‌کنند. البته ظاهرا صحبت هم می‌کنند و از قوه ناطقه بی‌بهره نیستند...
حالا وجه متمایز کننده انسان از حیوان چیست؟
پس نوشت: ظریفی می‌گفت: خدایا! می‌گویند آدم را به گناه این که از میوه درخت دانایی خورد از بهشت اخراج کرده و در این دیر خراب آبادی. بنازم حکمتت را! ولی این همه نادان در زمین چکار می‌کنند؟! اگر آنها نبودند زمین هم بهشتی بود برای خودش...

Labels: , ,