پاره‌سنگ: February 2009

پاره‌سنگ

پاره‌سنگ‌های گاه‌گاهی ذهن من

2009/02/26

افسانه‌های امروزی

افسانه نوین(نسخه داخلی ۰.۵)
مش قربان ماجرای ما در روستای ساده‌ای زندگی می‌کرد. کشاورز ساده‌ای بود که از تکنولوژی دنیا٬ تنها رادیو را دیده بود. پارسال محصولش زیاد شده‌بود و خوشحال بود که امسال برای خانه‌اش یک نیم‌طبقه جدید اضافه کرده بود تا هووها کمتر چمشمان باهم بیفتد. سه پسر و یک دختر نوجوان داشت که همگی باسواد بودند٬ یعنی دبستان ده را تمام کرده بودند و کمک پدر و مادرانشان بودند. البته به تازگی صاحب پسر تازه‌ای هم از فراش جدیدش شده‌بود.
روزی دو نفر٬ مجتبی و مصطفی٬ که از شهر به قصد صحراگردی راه افتاده‌بودند به روستای او رسیدند. آنها را به اصرار دعوت به خانه‌اش کرد٬ اطاق مهمان‌خانه‌اش را باز کرد و پهلویشان نشست. تعریف کرد و تعریف کرد از زندگی موفقی که دارد٬ از فرزندان موفق و باسوادی که دارد٬ از این که پارسال محصولش را به قیمت بالا خریده‌بودند. از مهندسی‌اش و طراحی‌اش برای اطاق نیم طبقه فوقانی‌اش لاف زد و این که از دیوارهای ضخیم خانه‌اش سرما عبور نمی‌کند. از وسعت زمین‌های کشاورزیش گفت و تنوع محصولاتس. خلاصه فخر فروخت و خوب هم فروخت ... بیچاره مهمانان مجبور بودند که شنوای تفاخر مش‌قربان ساده‌دل باشند٬ هیچ چیز نگفتند و گذشتند.
بعد از چندی دیگر غرور مش‌قربان لبریز شده‌بود:
-شما چه؟ اصلاً زمین دارید؟ چقدر است؟ بچه دارید؟ بچه‌تان سوادی هم دارد؟ اطاق خانه‌تان را خودتان طراحی کردید؟ یک طبقه است یا مثل مال من طبقه‌ای هم بالای آن دارد؟ زندگی‌تان ثمری هم دارد یا به بطالت می‌گذرانیدش؟ چند تا زن دارید؟ چندبار مشهد رفته‌اید؟ و ....
مجتبی دیگر حرصش گرفته بود٬ طاقت لاف زدنهای مش باقررا نداشت. دلش می‌خواست فریاد بزند که «ای ساده لوح٬ دنیا از آنچه تو دیده‌ای بزرگتر است٬ بیا ببرم نشانت بدهم تا به زندگی خودت بخندی و ...» اما مصطفی که دنیا دیده‌تر بود هشدارش می‌داد که تحمل کند و از فخر فروشی و غرور مش‌قربان نرنجد و آن‌ها را تنها به حساب سادگی او بگذارد. البته چیز ساده‌ای نبود٬ چون دیگر سوال‌های مش‌قربان توهین آمیز و نیش‌دار هم شده‌بود:
-تا حالا گرگ دیده‌اید؟ می‌توانید لاشخور و گراز را از هم تشخیص دهید و ...
آن ماجرا گذشت٬ مصطفی و مجتبی تصمیم گرفتند برای «تنبیه» مش‌قربان٬ دفعه بعد برایش تلویزیونی به هدیه بیاورند.
دفعه مابعد٬ مش‌قربان ما جلوی آن‌ها حرفی برای زدن نداشت و خجل بود...
---------------------------------------------
(نسخه خارجی ۰.۵)
عبدا... و سکینه از دانشگاه جابلقا درس خوانده‌بودند٬ البته عبدا... از جابلسای علیا برای دانشگاه به جابلقا آمده بود و سکینه از جابلسای سفلی. در همان سال اول دانشگاه همدیگر را دیده‌بودند و با رضایت تام خانواده‌هایشان مزدوج شده‌بودند. درس خوان بودند و بعد ازدواج خارج هم رفته بودند٬ یعنی عمره دانشجویی به عربستان رفته‌بودند و برای ماه عسلشان هم هفته‌ای به مالزی.
از آنجا که درس خوان بودند٬ امتحان تافل هم دادند که پذیرشی بگیرند و بروند خارج برای ادامه تحصیل. بعد مدتی نامه نگاری٬ پذیرشی از دانشگاه جانزلند گرفتند و با بدرقه خیر خانواده‌شان راهی شدند.
به دانشگاه جانزلند که رسیدند٬ پر از هموطنانشان بود٬ حتی بسیاری که در خارجه بزرگ شده‌بودند و زبان مادریشان را با مشکل تکلم می‌کردند.
روزهای اول کمتر در دانشکده آفتابی می‌شدند٬ از ظاهر جابلساییشان راضی نبودند. پول آنچنانی هم نداشتند که خرج ظاهرشان کنند. دو هفته صبر کردند تا از دانشگاه اولین پول دانشجوییشان را به حسابشان بریزند. آن روز خیلی خوشحال بودند... تا آن روز صاحب آن همه پول نبودند. ماه اول رفتند و لباس خارجی خریدند؛ ماه بعد به آرایشگاه رفتند تا عبدا... صفایی به صورت و سرش بدهد و سکینه هم مانیکور و پدیکور و مش کند. ماه سوم هم ماشینی خریدند؛ البته اتوبوسرانی جانزلند همه جای شهر را به خوبی پوشش می‌داد٬ و کمتر کسی با شرایط دانشجویی ماشین می‌خرید ولی خوب٬ ماشین داشتن چیز دیگری بود٬ حتی اگر بسیاری از دانشجویان دیگر فکر کنند خرج اضافه‌ای است.
اندک اندک تنهایی به سرشان زد٬ تصمیم گرفتند چندتایی از هموطنانشان را به خانه‌شان دعوت کنند.
شامی مهیا کردند و چندتنی از هموطنانشان را که با آنها سلام و علیکی داشتند دعوت کردند.
موقع صحبت کردن که شد٬ سکینه رشته سخن را بدست گرفت و داستانها گفت از ماجراهای عشق و عاشقی‌اش با عبدا... فخرها فروخت که همسرباهوش و سختکوشی دارد و عاشقانه تا آخر عمر همراهش خواهد بود. پرسید: -شماها چرا هنوز مجردید؟! چرا نتوانشته‌اید مهر کسی را بدست آورید؟ چه زندگی کسالت باری دارید و ....
مهمانان که ای بسا سالها بود همصحبت چنان هموطنی نشده‌بودند با تعجب به همدیگر نگاه کردند و سری تکان می‌دادند...
نوبت به عبدا... رسید. از بزرگی خانه‌شان گفت در جابلسای علیا و این که در قفس‌های جانزلند زندگی سخت است و دلش می‌گیرد. از آفتاب جابلسا گفت و از میوه‌هایش٬ از مرام مردم جابلسا می گفت و از داستانهای مهیج داشجویی‌اش در خوابگاه دانشگاه جابلقا. از استادهای باسواد آن‌جا. از این گفت که اغلب فیلمهای روز دنیا را دیده‌است٬ حتی قبل از این که روی پرده امریکا بیایند... پس از فخر فروشی‌ها او هم پرسید: -شما چند سال است در جانزلند هستید؟ هنوز مجردید؟... ماشین ندارید؟...اشکالی ندارد٬ می‌توانم تا جایی شما را برسانم...
مهمانان بازهم تعجب به همدیگر نگاه می‌کردند و سری تکان می‌دادند...
گذشت و مهمانان از آن میهمانی رفتند. دیگر عبدا... و سکینه آن هموطنان ساده‌شان را دعوت نکردند٬ آن هموطنان در شآن مهمانی آنها نبودند... دفعات بعد دانشجویان متاهل کشورهای اطراف را دعوت می‌کردند و با هم خوش بودند.
سالیانی گذشت. سکینه و عبدا... با محیط و افراد دیگر آشنا شدند. دیگر کمتر خودشان را خوش بخت ترین و موفق‌ترین انسانهای روی زمین حس می‌کردند. سکینه که زبانش بهتر شده بود و به کلاسهای "فیت‌نس" و غیره می‌رفت در کلاس تنیس با پسرجوانی آشنا شد که بسیار خوش صحبت تر و شیک پوش تر از عبدا... بود. عبدا... هم که گاهگداری با خانم‌های دیگر همصحبت می‌شد در دلش افسوس می‌خورد که چرا در اوان جوانی و خامی زن گرفته‌است.
اندک اندک عبدا... و سکینه دیگر به هم کم توجه‌تر شدند و هر کسی راه خودش را می‌رفت ؛ حتی دیگر کمتر با هم غذا می‌خوردند٬ هرکس زودتر خانه‌می‌آمد چیزی می‌پخت و می‌خورد.
اندی بعد عبدا.. و سکینه به این نتیجه رسیدند که نیمه گم شده همدیگر نبوده‌اند. رفتند و طلاق‌شان را گرفتند٬ البته بی‌سر و صدا که خبرش به جابلسا نرسد....
سالی بعد یکی از همان مهمان‌های مهمانی اول عبدا... و سکینه٬ سکینه و "بوی‌فرندش" را دید که از تنیس بر می‌گشتند. به رسم جاری دو هموطن٬ حالش را جویا شد و در حالی که به همراه او نگاه می‌مرد پرسید که عبدا... کجاست و چه‌کارمی‌کند؟
و سکینه این بار جلوی او حرفی برای زدن نداشت و خجل بود....

Labels: , ,

2009/02/14

Disclaimer

زمانی دوستی نظرش را در مورد این وبلاگ برایم ایمیل کرد؛ نقل به مضمون این که " ..وبلاگت را دوست دارم٬ اما مطمئنم که بسیاری آدمها که توصیفاتت به آنهاهم جور درمی‌آید مطالبت را توهین آمیز می‌یابند و می‌رنجند..."
امروز که مقدمه دو جمله‌ای ابراهیم گلستان بر کتابش «اسرار گنج دره جنی» را ‌خواندم یاد آن ایمیل دوستم افتادم...
"در این چشم انداز بیشتر آدمها قلابی اند.
هرجور شباهت میان آنها و کسان واقعی
مایه تاسف کسان واقعی باید باشد."
یک نوشتار سلب مسوولیت (Disclaimer) به گوشه وبلاگ اضافه کردم تا نوشته‌های وبلاگیم مخل خاطر آسوده کسی نباشد.

Labels: , ,

2009/02/03

انقلاب یا شورش؟

از دیدگاه علوم اجتماعی انقلاب به حرکت مردمیی گفته می‌شود که برای تغییر نظام حاکم بر مملکتی صورت می‌گیرد و روشی برای تغییر حکومت است- سوای کودتا و رفراندوم و اشغال جنگی-
در مقابل حرکت مردمی دیگری هم هست که به آن شورش می‌گویند. وجه ممیزه انقلاب و شورش این است که در انقلاب٬ شرکت کنندگان می‌دانند که خواسته‌‌هایشان چیست٬ اما در شورش -mob action- چنین آگهیی برای شرکت کنندگان وجود ندارد و بنا به عقده‌های فروخورده مردم شرکت کننده٬ بسیار آسیب به اموال عمومی٬ خرابکاری٬ آتش سوزی٬ اغتشاش و غارت صورت می‌گیرد. مثلاً شورشی که اخیراً در فرانسه اتفاق افتاد.
این روزها که از خاطرات شرکت کنندگان سی سال پیش در انقلاب ایران می‌خوانم و می‌شنوم٬ به نظر می‌رسد حرکت سال ۵۷ مردم بیشتر مولفه‌های شورش را داشته تا انقلاب٬ البته شورشی عظیم که گروهی با زدن برچسب اسلام اقدام به جهت‌دهی و تصاحب آن کرده‌اند و سرانجام با خالی کردن صحنه توسط شاه٬ به تغییر نهاد حکومتی و انقلاب ختم شده‌است.
پ.ن. از تفاوت های فرد شورشی با فرد انقلابی٬ نداشتن ایدئولوژی است. فرد انقلابی به ارزشهایی پایبند است و می‌داند دنبال چیست و چرا. فرد شورشی٬ بنا به این‌که سالها شخصیتش و اعتماد به نفسش توسط طبقه بالا نادیده گرفته‌شده و حتی پایمال شده٬ کمتر صاحب فکر مستقل است و بیشتر به انتقام می‌اندیشد٬ حالا اگر جریانی پیدا شود که فرد شورشی بتواند با آن همراه شود٬ از همراهی دریغ نمی‌کند و عمله قدرت رهبران جریان می‌شود؛ البته هم که رهبران حرکت بدشان نمی‌آید از داشتن بازوی بی‌تفکر و بله قربانگویی که بتواند منویاتش را پیاده کند و دیگر جریانات صاحب مرام و رقیب را ناکام بگذارد
پس نوشت. دیدن این ویدیو از مردمی که به جمهوری اسلامی رای می‌دهند و شنیدن حرفهایشان تامل انگیز است.

Labels: , , ,