پاره‌سنگ: August 2008

پاره‌سنگ

پاره‌سنگ‌های گاه‌گاهی ذهن من

2008/08/23

زیبایی٬ معیاری با استانداردهای دوگانه


لابد پای صحبت برخی نشسته‌اید که معتقدند در انتخاب همسر نباید به معیار زیبایی زیاد بها داد. اما اگر از همانها بخواهید برای برادرشان همسری بیابند٬ سریع دنبال یک دختر خوشگل می‌گردند.
یکی از جلوه‌های بیعدالتی در جهان ما توزیع زیبایی است. اندکی که از زیبایی بالایی برخوردارند به راحتی حرفشان را برکرسی می‌نشانند٬ حمایت جمع را دارند٬ تخفیف می‌گیرند یا حتی در دروس نمره بالاتری می‌گیرند و خلاصه از موقعیتهای برتری برخوردارند.
(یکی دیگر از جلوه‌های بی‌عدالتی در جهان ما توزیع عقل است. البته خوشبختانه هیچ کس معتقد نیست در این امر به او اجحاف شده‌است! به قول شیخ سعدی «گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد... بخود گمان نبرد هیچکس که نادانم.»)
حالا جنبه بسیار زشت آن اینجاست که این قضیه شکل رسمی و دولتی بگیرد. قضیه مراسم آغازین المپیک امسال چین را می‌گویم که معلوم شد دخترک چینی خوشگلی را واداشته‌اند که روی صدای دیگردخترک چینی خوش صدا ولی از نظر دولتیان ناخوش سیما لب بزند. وقتی هم که گندش درآمد توضیح بدهند که هر دو دختر راضی‌اند و این امر برای وجهه چین بهتر بوده‌است.
یک قضیه دیگر هم الان به یادم آمد٬ قدیمها رسم بود که مردها دنبال زنهای خوشگل می‌گشتند (البته هنوز هم هست!). مردهایی بوده‌اند با سیمای نه چندان جالب که با داشتن موقعیتهای بالای اجتماعی با زنانی بسی زیباروتر ازدواج کرده‌اند. اما مشکلی که من شاهد بوده‌ام این است که معمولاً فرزندان نصف به مادر می‌روند٬ نصف به پدر. حالا اگر تمام دخترها به مادر زیبایشان بروند حرفی نیست٬ اما گاه یک دختر به پدر و دیگری به مادر می‌رود٬ یا اینکه دختر به پدر می‌رود٬ پسر به مادر. در زمانه‌ای که هنوز عقل‌ها به چشم‌هاست٬ به نظرم به آن دختر که قیافه‌اش بر خلاف دیگران به پدرش رفته شدید ظلم می‌شود و گناه آن هم پای پدرش است. «آهای آقا٬ با شمام! می‌ری زن می‌گیری یکی در حد قیافه خودت بگیر٬ حالا یکم بالا پایین...»

Labels: ,

2008/08/13

"آدما مثه کتابن"

مدتی پیش این جمله را در صفحه شخصی کسی دیدیم:
« آدما مثل یه كتاب می مونن كه تا وقتی تموم نشن برای دیگران جذابن پس سعی كن خودتو جلوی دیگران تند تند ورق نزنی تا زود تموم بشی برای اینكه وقتی تموم بشی مطمئن باش می رن سر یه كتاب دیگه.»
ظاهر امر که حکایت از تجربه ناموفق عاطفیی دارد. خود من نوع غیر عاطفی‌اش را تجربه کرده‌ام. در آغاز دوران دانشگاهی فردی بود٬ حدود ۲ماهی که با او بودم تمام شد! دیگر به تکرار افتاده بود و مانند یک نوار تکراری می‌ماند. خسته کننده شده بود که من حرف و حدیث جدید می‌زدم و او خاطرات و نظرات لایتغیر خودش را تکرار می‌کرد٬ گویی زمان برایش متوقف شده بود٬ نه تجربه جدیدی٬ نه فیلمی٬ نه چیزی... خلاصه هیچ حرف جدیدی برای زدن نداشت. خواه ناخواه هم رابطه ما با هم تمام شد و به همان احوال‌پرسی اولیه محدود ماند.
البته منظور من از تمام شدن اتمام پرحرفی نبود٬ حرف هست ولی نکته جدیدی در آن نیست٬ تکرار و تکرار همان نظرات قبلی در الفاظ جدید.
اغلب خوشحال می‌شوم پای صحبت دوستان همدل که می‌نشینم حتی بعد هفته‌ها٬ می‌بینم باز هم برایم پر از حرفها و نکاتی هستند تازه و شنیدنی٬ که باید در کتابها خواند.
البته طبیعی هم هست که کسی چیزی در خودش نریزد -مطالعه٬ سفر٬ تجربه یا همنفسی با صاحبدلی نکند- به اتمام و تکرار برسد. بهانه بی‌وقتی و بی‌حوصلگی البته همیشه همراه عوامی هست که پروایی ندارند که درجا بزنند.

Labels:

2008/08/07

مفهومی به نام ملت

بسیار می‌شنویم در مورد ملت ایران. چنان از ملت سخن می‌گویند گویی موجودی است عینی و با وجود خارجی...
نخست ببینیم ملت چیست. ملت مجموعه‌ای از اقوام را شامل می‌شود که بنا به برخی خصایل و مزایای مشترک گرد هم آمده‌اند و زیر یک پرچم منافع خویش را در عرصه جهانی دنبال می‌کنند. از ملل قدیمی چین و هند بگیرید تا همین ملل اخیر امریکا و کانادا.
در امریکا از لاتینوی ساکن سندیگو تا اسکیموی آلاسکایی همه امریکایی هستند٬ همه در راستای منافع امریکا حرکت می‌کنند٬ مالیات می‌پردازند٬ رای می‌دهند و در افتخارات آن شریکند.
از دیدگاهی دیگر جامعه از پایین ترین سطح که خانواده باشد می‌آغازد و تا بالاترین سطح که همان ملت باشد شامل می‌شود.
از خانواده‌های ایرانی که بگویم -بنابه مشاهدات خودم- استحکام چندانی ندارند. چه بسیاری بستگان که سالها با هم روابطی ندارند و قهر هستند٬ بنا به مسایل مالی٬ یا اخلاقی و حق وحقوقی. خیلی‌هایشان هم بی‌دلیل نیستند و تنها یک سوء تفاهم باعثشان نیست. یا دیده‌ام اعضای یک خانواده حق یکدیگر را پایمال می‌کنند. به بیان ساده‌تر در خیلی از خانواده‌های ایرانی٬ افراد منافع فردی را بالاتر از منافع خانوادگی و یا هر چیز دیگری می‌بینند.
مجموعه چند خانوار یک محله -یا در مقیاس قدیم یک روستا- را می‌سازد. باز هم کمتر دیده می‌شود که همکاری بین چند خانواده در بهتر شدن سطح زندگی در محله‌ای عیان شود. هر خانواده‌ای به فکر نفع خودش و راحتی خودش است و ککش هم نمی‌گزد اگر کاری که می‌کند باعث نازیبایی محل٬ یا آلودگی و غیره شود.
حالا همین مقیاس را بگیرید و پله پله بالا بروید تا به سطح بالای جامعه که ملت باشد برسید. چیزی به عنوان آبروی ملی٬ ثروت ملی٬ یا اعتبار ملی برای اکثر مردم تعریف نشده است. از سیاستمداران بگیر که ابلهانه ترین کارها را می‌کنند تا همین مردم عادی که در کشورهای بیگانه از هر فرصتی برای نفع شخصی‌شان استفاده می‌کنند٬ به هر بهایی. آبروی ایرانی شده فرش و پسته و زعفران٬ که کیفیت آنها هم سال به سال پایین تر می‌آید.
این دنبال منافع شخصی بودن باعث شده که مفهومی به نام ملت عملاً در بیم مردم ناشناخته بماند. اگر کسی -سیاستمداری- سر ملت را شیره بمالد کسی معترض نمی‌شود چون مفهومی به نام ملت در بین ایرانیان شکل نگرفته است؛ اما اگر در رستورانی آشپزی غذای بدی به آنها بدهد سریعاً معترض می‌شوند. به قول ظریفی در نظر مردم ایران آشپزی تخصص می‌خواند -و مردم در مقابل غذای بد اعتراض می‌کنند- اما نخست وزیری و کشورداری تخصص نمی‌خواهد و هر کسی هرکاری کرد کسی معترض او نمی‌شود.
به قول مرحوم مصدق:« برای هرکاری که با منافع افراد تماس دارد معلومات لازم است. اگر وزارتی خوب اداره نشد٬ هیچ فردی از افراد از نظر مصالح اجتماعی اعتراض نخواهد نمود...در ایران برای هرکاری معلوماتی لازم است جز برای کارهای بزرگ و دولتی و به ویژه صدارت اعظمی..» {نقل از کتاب خاطرات و تالمات دکتر مصدق}
داستانها لابد شنیده‌اید در وظیفه شناسی غربیان در حفظ جامعه‌شان٬ یعنی اگر رفتار خلاف قاعده‌ای ببینند٬ بی اعتنا از کنار آن رد نمی‌شوند. برای نمونه اگر کسی در معبر عمومی آشغالی ریزد٬ یا به او یادآوری می‌کنند که نکند یا خودشان آن را به زباله‌دانی می‌اندازند و برای ارایه تصویری زیبا از جامعه‌شان اهمیت قایل هستند. یا اگر سیاستمداری خلاف قاعده‌ای کند یا دروغی بگوید٬ رسانه‌ها چنان رسوایش می‌کنند که بخت انتخاب دوباره‌اش به مراتب پایین می‌آید.
در ایران ما مردم حداکثر رایی می‌دهند٬ بعد خلاص! خیالشان جمع است که فرمان را داده‌اند دست کس دیگری و دیگر کاری ندارند که به کجا می‌روند. تا آب باریکه‌شان وصل باشد مشکلی ندارند٬ اگر در اخبار بخوانند روزانه کشتگان رانندگی‌مان از کشتگان روزانه جنگ در دنیا بیشتر است اهمیتی برایشان ندارد٬ چون بستگانشان در تصادف نمرده‌اند. اگر بخوانند اقتصاد ایران تحت تحریم کمرش می‌شکند٬ معنیی برای آن درک نمی‌کنند. افکار عمومی هم که مطلقا معنی ندارد٬ حداکثر حرفهایی را که از رادیوی بیگانه‌ای ناقص شنیده‌اند تکرار می‌کنند و با دوتا شایعه هم نظرشان برمی‌گردد.
چنین مردمی در قبال کشورشان چه احساس مسولیتی یاد گرفته‌اند که بکنند؟ اگر فرصتی بیابند بارشان را می‌بندند و مهاجر می‌شوند به استرالیا و کانادا٬ یا به بهانه تحصیل فرزندانشان را می‌فرستند قبرس و مالزی و ارمنستان.
نمی‌دانم بر چه اساسی نام این مجموعه مردم را می‌توان ملت نهاد. جند درصدشان معنی منافع جمعی را می‌فهمند٬ چند درصدشان حاضرند پای آن از منافع فردیشان بدهند. چند نسل آموزش لازم است تا چنین مفهومی برای ایرانیان جا بیافتد؟ مردمی که تا همین صد سال پیش میهن را به معنی آبادیشان می‌دانستند...

Labels: ,

2008/08/04

گوشی تلفن همراه٬ چاره خلاصی از تنهایی؟

خیلی از دوستان را می‌بینم که کوچکترین مسیری را که می‌خواهند تنها طی کنند٬ سریع به یاد دوستانشان می‌افتند و شماره‌شان را می‌گیرند و خوشی و بشی و..

یا دیگری گوشی پخش موسیقی‌اش را سریع در گوشش می‌کند و در لاکش فرومی‌رود.

خیلی‌ها [در غرب] هم که بی‌سگ تنها از خانه بیرون نمی‌روند.

برخی هم که مثل بنده به اندازه کافی برای مشغول داشتن فکر در سر دارند٬ دو دستشان را در جیب می‌کنند و به ادامه فکرهای نیمه تمام قبلی مشغول می‌شوند و احساس تنهاییی نمی‌کنند٬ حتی ساعت ۴ صبح!

عجب تکنولوژی ها دل ها تکرو کرده!

Labels: