پارهسنگ
پارهسنگهای گاهگاهی ذهن من
2007/11/25
بعضی چیزها هستند که میتوان از دید متفاوتی آن ها را دید٬ اما چون از کودکی نزدیک شدن به آن دید محدود و محکوم شدهاست چنان دید متفاوتی مهیا نیست. باید به قول معروف «بیرون گود بود» و فریاد زد که «لنگش کن»٬ چرا که کشتی گیر داخل گود دیدش محدود است و متفاوت.
از آن جمله است دیدگاه متفاوت نسبت به دین و پیامبران. بسیاری آدم تحصیل کرده و دود چراغ خورده و درس خوانده و فلسفهدان وجود دارد در جوامع غربی (و شاید هم در جوامع شرقی٬ اما پنهان) که به دین نگاه الوهیتی و قدسی ندارند. توجیهات خودشان را هم دارند. دین را ارزشمند میدانند در کارکردی که جوامع بدوی و بیقانون را از لحاظ اجتماعی بسامان میکند. مثالهایی هم میزنند که کجا وجود دین لازم بودهاست و کجاها غیرکاربردی (اگر نگوییم مضر). مثلاً جامعه ژاپن که اکثریت آن بیدین هستند٬ اما بیاعتقاد نیستند به ارزشهای اجتماعی و شدیداً پایبندند به آنها بدون اعتقاد به جهان ماورا؛ در مقایسه با جامعهای عشیرهای و جنگجوپروری که دین آن را صاحب فرهنگ کردهاست و بدون دین معلوم نبوده چه چیزی میتوانسته ارزشهای انسانی را درن آن حفظ کند.
دید عامه ما که با آن خو گرفته و بزرگ شدهایم نسبت به پیامبران٬ آنها را در جایگاه فرستادگان الهی و واسطهای بین خلق و خدای خلق میبیند. دید تقدسزدا(ی مدرن) از آنها بسان انسانهایی فرزانه و اندیشمند یاد میکند که با دیدی فراتر از زمانه و قومشان٬ طرز زندگی و آداب آنها را به فراخور دیدشان با وضع کردن قوانینی بهبود بخشیدهاست. مردم زمانه هم علتجو نبودند و پیامبرشان احکام اجتماعی را با برچسب حرام و حلال و مستحب و مکروه به آنها ارایه میداد. مردم حداکثر احکام و اقوال پیامبرانشان را جمع میکردند تحت عنوان روایات و سیره تا نسل بعد هم از آنها استفاده کند.
قرنها هست که دیگر زمانه پیامبر پرور نیست و البته پیامبری نیز نیامدهاست. اگر توجیه غیر قدسی را موجه در نظر گرفت میتوان این امر را به حساب این گذاشت که پیشرفت علوم و ثبت تاریخ دیگر اجازه نمیدهد که مردم مصلحان اجتماعی را تا حد قدسی بالا ببرند.
دوستی مقایسه جالبی میکرد:
«مصلحان اجتماعی زمانه ما را در نظر بگیرید٬ ما با نام مهاتما گاندی و امام خمینی آشناییم و البته با ماجرای حضرت امام آشناتر. سرگذشت حضرت موسی(ع) را با سرگذشت حضرت امام(ره) مقایسه کنید. بر ضد مستبدی برمیخیزند٬ ملت ستمدیدهای را آزاد میکنند و فرعون و شاهنشاه متفرعنی را از اریکه پایین میکشند.
اما داستان موسی آمیخته با افسانه شده٬ چون اصلاً تاریخ نگاری نبوده که آن را ضبط کند و ماجرا بعداً از دهان شاهدان و با تفاصیل مختلف نقل شده است.
ماجرای حضرت امام اما با این که در تاریخ معاصر رخ داده است در روایات عمومی خالی از شگفتی نیست؛ میگویند امام در خرداد ۴۲ نقل کردهاست که سربازان من هنوز در گهواره هستند. امام سقوط کمونیسم و شوروی را پیشبینی کرده بودهاست٬ همچنین عاقبت صدام حسین را. مردم سال ۱۳۵۸چهره او را در ماه میدیدند و به همدیگر نشان میدادند. میگویند در چشمانش چنان آرامشی موج میزده است که امروزه نیز برخی با نگاه به تصاویر او به آرامش میرسند.
اعتقاد بر این است که در تمام تصمیم گیری های حضرت امام تا لحظه مرگ هیچ گونه خطایی نبودهاست و حتی امروزه نیز بعد از حدود بیست سالی که از ارتحال آن حضرت میگذرد هر گروهی برای توجیه خود٬ به سیره او تمسک میجوید. موسسهای برای توزیع و نشر آثارش وجود دارد که تمام سخنرانیها و سیرهاش را جمع کرده است. (البته هنوز هستند کسانی مانند صادق طباطبایی (داماد حضرت امام) یا هاشمی رفسنجانی که موارد تازهای را به فراخور زمانه از سیره او نقل میکنند.)
حالا احتمال نمیدهید ماجرای حضرت امام خمینی(ره)٬ اگر در قرنی دیگر و گذشتهای دورتر اتفاق میافتاد میتوانست تبدیل داستان به پیامبری شود٬ فرستاده الهی با ماموریت آزاد کردن ملتی در بند تحت سلطه حکمرانی فاسق؟ با کتاب و سیرهای و روایات ومعجزاتی چند ؟...»
2007/11/24
وبلاگنده دزد!
چنین حکایت است که روزی انوری در بازار بلخ می گشت. هنگامهای دید٬ پیش رفت و سری در میدان كرد. مردی دید ایستاده و قصاید انوری را به نام خود میخواند و مردم او را آفرین میگویند . انوری پیش رفت و گفت : «ای مرد این اشعار کیست كه می خوانی؟» گفت «اشعار انوری.» گفت «تو انوری را شناسی؟» گفت« چه گویی٬ انوری منم!» انوری بخندید و گفت: «شعر دزد شنیده بودیم ، شاعر دزد ندیده بودیم!»
به قول مرحوم عمران صلاحی «حالا حکایت ماست»! کسی این وبلاگ را دیدهاست و لابد خوشش آمده است. از قضای روزگار همنام نویسنده هم هست. برداشته لینک وبلاگ را درصفحه اورکاتش گذاشته٬ البته به قصد این که برای این پاره سنگهای گاهگاهی خواننده مهیا کند. خدا خیرش دهاد...
2007/11/21
توهم توطئه!
از این وبلاگ نوشته مختصر و جالبی را میآورم:
« اتوبوس به جز صندلیهای آخرش پر شده است. راننده منتظر است باز هم مسافر بییاد. یک پیرمرد و پیرزن ایلاتی سوار میشوند. بلیطشان را همان وقت گرفتهاند. وقتی که میبینند جایشان ته اتوبوس است شروع به سروصدا می کنند٫ میگویند: همه اش به این شهریها بلیط جلوی اتوبوس را میدهند. چرا ما همیشه باید برویم ته اتوبوس؟
جلو یا عقب اتوبوس چندان فرقی نمیکند. به عقب اتوبوس میروم تا آنها نیز یک بار جلو بنشینند. گویا صندلیی جلو حق مسلمشان بود چون حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکردند.»
--------------
پس نوشت: با ظهور نیمفاصله (یعنی همین فاصلهای که کلمه نیم را از فاصله جدا کردهاست و در عین حال نکرده) نوع جدیدی از فارسی نویسی روی اینترنت باب شدهاست که گاه مضحک است. معمولاً نویسنده برای نشان دادن سواد فارسیاش سعی در جدا نویسی میکند که مثلاً کلمه «بیهوده» را «بیهوده» بنویسد که تاکید کند معنی کلمه «هوده» را هم میداند. خوب٬ سوادش حلالش.
اما برای نمونه در متن کوتاه بالا از وبلاگ مذکور: نویسنده «بیآید» را نوشته «بییاد» که شبیه «بدون یاد» است تا هر چیز دیگری. از سوی دیگر «ایلیاتی» را نوشته «ایلاتی». یک «ی» هم جلوی «صندلی» اضافه کرده٬ لابد بجای کسره!
2007/11/18
روشنفکری٬ ژست یا ذات
زمانی بود هر کسی هر امکاناتی نداشت٬ مثلاً کمتر مردمانی به آلت موسیقی دسترسی داشتند (یا اصلاً برای موسیقی ارزشی قائل بودند)٬ یا هر کسی به اینترنت دسترسی نداشت٬ یا این که صاحب دوربین بودن سخت بود و استطاعت مالی میطلبید. لذا تنها قشر اجتماعی خاصی دسترسی به چیزهایی از آن قبیل داشتند و ارزش آنها را از روی نیاز و کاربرد میدانستند.
عامه دیگرطبقات اجتماع که چنین چیزهایی در دسترسشان نبود٬ چنان چیزهایی را با طبقه اجتماعی خاصی مرتبط میدانستند و آرزوهایی به داشتن آن چیزها میبستند. اما از سوی دیگر چنین عوامی فلسفه داشتن چنان چیزهایی را نمیدانند و در واقع نیازی به آنها ندارند.
امَا در سالهایی اخیر که جابجایی پول در دست طبقات اجتماعی مختلف زیاد شده است٬ میبینیم که چنان چیزهایی دربین دیگر گروههای اجتماعی یافت میشوند٬ اما بدون فلسفه وجودی! کم ندیدهام آشنایانی که در خانهشان دف و سهتار و تنبور دارند٬ اما در آن بین کسی نواختن آنها نمیتواند. یا بسیاری دیگر را که صفحه و دامنه شخصی اینترنتی دارند٬ اما از ترافیک اینترنتی در آن خبری نیست و تنها عکسی و چهارخط مطلب در آن است.
زمانی مد شده بود هر عبدا...ی برای این که خودش را متفاوت نشان بدهد وبلاگی میساخت٬ نشانی آن را با افتخار به دوست و آشنا میداد و هرچه دلش میخواست در آن مینوشت یا (یواشکی) از جاهای دیگر در آن کپی میکرد. البته چنان موجی همانطور که سریع آمده بود٬ سریع هم میگذرد... در این بین البته کم نبودند معدودی که حرفی برای گفتن داشتند٬ نوشتند و مینویسند (و اگر وبلاگ ابداع نشده بود باز هم در جای دیگر مینوشتند...)
چیز دیگری که الان متداول شده برای مدعیان روشنفکری٬ داشتن فتوبلاگ است. یعنی روی دامنه ای روی اینترنت (اغلب مجانی)عکسهای روزمرهشان را به انگاره متفاوت بودن یا جالب بودن با برچسب هایی کلیشهای منتشر میکنند. حالا کسی نمیداند چرا! زمانی قبلتر ها مد بود که "بعضیها" تمبر و یا جلد کبریت جمع میکردند و ایام میگذراندند و بعد از سالهایی تازه فکر میکردند «که چی؟» در روزگار ما داشتن فتوبلاگ و جمعکردن عکسهای گاه و بیگاه ما بین همان "بعضیها" مد شده است.
اما اگر شما هم میخواهید از قافله عقب نمانید٬ همین امروز دست به کار شوید! بنده چگونگی راه را نشانتان میدهم...
نخست باید دوربین دیجیتالی بخرید٬ قیمتش مهم نیست تنها دقت کنید که حتیالمقدور قطرعدسی اش بزرگتر باشد. هر چه عدسی بزرگتر باشد به عکسهایتان میتوانید عمق میدان بیشتری بدهید. (اگر نمیدانید عمق میدان چیست اصلاً مهم نیست). بعد هم نرمافزاری میخواهد که بتوانید عکسهایتان را ببرید و یا سیاه و سفید بنمایانید. هر نسخه ساده ACDSEE برای این کار کافی است. حالا شما دست بکار میشوید٬ بدون کاربرد فلاش- این نکته مهم است- از هر کس و ناکسی عکس میگیرید٬ فرقی هم نمیکند شب٬ روز٬ میز ٬ گربه٬ آسمان٬ صندوقچه٬ زری٬ علی و ... بعد از یک سایت مجانی مثلاً flickr حسابی میگیرید٬ عکسهایتان را با نامهای دلخواهتان روی اینترنت میگذارید. برچسبهای پیشنهادی از قبیل a row of tables, Abdollah smokes, Sakineh lips, hands and flowers, Asghar poses,... روشنفکری میزنند. سعی کنید مشابه اینها باشند. تمام. کافی است که نشانی فتوبلاگتان را در انتهای ایمیلتان یا در پروفایل اورکات یا هرجای دیگری بگذارید تا به خیل روشنفکرنمایان خودساخته وارد شوید. راستی یادم رفت٬ اگر میخواهید متفاوتتر باشید اسمتان را با یک علامت کپیرایت پایین تمام عکسهایتان منقوش کنید٬ کلاس دارد. ایده برای عکس گرفتن ندارید؟ یک عدد انتخاب کنید٬ چشمانتان را ببیندید٬ بچرخید٬ چشمتان را باز کنید٬ چیزهایی را که میبینید بشمارید٬ وقتی به عدد مزبور رسیدید از آن شئ عکس بگیرید٬ اگر جالب نشد سیاه و سفیدش کنید٬ یا بچرخانیدش. اصلاً بروید بیرون از سُپور محلهتان عکس بگیرید. باور کنید کلی کلاس دارد٬ کلی هم کامنت میگیرید!
حالا چند وقتی سرتان گرم باشد٬ تا وقتی که دلتان را زد چیز جدیدی مد خواهد شد و بنده هم همینجا انشا... یک خودآموز آن را برایتان مینویسم. راستی اگر در این حین کسی علت فتوبلاگ داشتنتان را پرسید٬ خیلی ساده بگویید که وقت ندارید فلسفهاش را برایش توضیح بدهید.
پس نوشت: البته هستند افرادی که حرفهایی برای گفتن دارند و با عکسهایشان پیامشان را میرسانند. واضحاً اشارهام به آن عده نیست. اشارهام به خودم است که نمیدانم چرا عکس میگیرم و چرا عکسهایم را روی اینترنت در فتوبلاگم میگذارم!
پس پس نوشت:
سایتهایی هستند برای ارتباطات دوستان روی اینترنت٬ نمونه نام آشنایش برای ایرانیان اورکات و این اواخر فیسبوک. بنده استفاده میکنم ببینم دوستانم کجا هستند٬ به چه مشغولند٬ چه شکلی شدهاند و الخ... پروفایلهایی را گاهی میبینم دیدنی. مثلاً خانمی از آن همه فقره روی پروفایل٬ تنها سنش و مجرد بودنش را نوشته. دیگری فقط روز تولدش و این که سیگار نمیکشد. دیگری انگاری قحط تریبون بوده٬ تمام دق دلیهایش را از روزگار در آن نوشته. یکی دیگر نه اسم نوشته نه رسم٬ فقط سر اسمش را گذاشته با یک عکس گلی یا بلبلی. دیگری فهرست تمام فیلمها و کتابهای مورد علاقهاش را نوشته. خلاصه دنیایی است... :)
2007/11/17
دخالت در حیطه خصوصی: امر حکومتی؟
اگر شما از آن خیل ایرانیانی نباشید که رفتار نیروی انتظامی و ... را در اعتراض به موسیقی داخل ماشین یا طرز حجاب مردم٬ یا رابطه دختر و پسری در خیابان٬ معترضند لابد بسیاری را دیدهاید که نسبت به آن معترضند.
سوا از این که چنان کارهایی قانونی باید باشد یا خیر و یا این که فلسفهاش چه میتواند باشد٬ خیلی فکر میکنند که چنین رفتاری حکومتی است و اگر حکومت ایران عوض شود دیگر چنین چیزهایی نخواهیم داشت. غافل از این که هر کدام از ما یک پلیس مخفی قهار هستیم!
کم ندیدهام دوستانی را که به خیر یا غرض نسبت به موسیقیی که گوش میدهم نظر میدهند.(فکرش را بکنید چقدر از این چیزی خصوصی تر وجود دارد؟!)
جایی که من در آن زندگی میکنم مشرف به تقاطعی هست که از پیاده رو آن قسمتی از اطاقم مشهود است. خیلی ها هم میدانند که من در آنجا زندگی میکنم. از آن خیل٬ اکثریت قریب به اتفاق هروقت مسیرشان از کنار پنجرهام میگذرد "اتوماتیک" چشمشان به اطاقم است...
جایی دیگر کلیپی میدیدم از ظاهراً پارتیی در شمال که مهرداد میناوند هم در آن بوده و در آنجا مشروب پیدا میشود (از اینجا ببینید). خوب پلیس ریخته و دارد کارهایی میکند٬ در این بین رندی هم دوربین همراهش را روشن کرده و دارد مستند میسازد! جالب این که گویی خودش را با بازپرس و بازجو یکی گرفته در قسمتهایی از فیلم سوالهایی هم میکند!! کسی هم نیست بگوید که فضولی تا کجا؟؟
این مرض لذت بخش ما ایرانیان شاید ریشه دار تر از این حرفها باشد٬ چنان در کارهم دخالت میکنیم که گاهی خودمان هم جایگاهمان را فراموش میکنیم و یادمان میرود که «ماراچه؟»
در زاویه متفاوتی... بنده وبلاگی دارم که شما هماکنون دارید میخوانید! بسیاری از خوانندگان بنده را میشناسند٬ اما لذتش را در آن میبینند که ناشناس بمانند و لابد لایه های ناشناختهای از بنده را از طریق این وبلاگ دربیایند :) کلی هم لابد حال میکنند که ناشناس بیایند و بروند و از خود اثری٬ نظری٬ نگذارند؛ بعداً هم تا از میان حرفهایشان نفهمم که وبلاگم را خواندهاند و از روی آن دارند چیزی را در مورد من ارزیابی میکنند به روی مبارک نمیآورند. این هم همینطوری... کی این حکومت عوض میشه ما از دست این فضولبازیها وعلاقه به مخفی ماندنها راحت بشیم؟ D:
2007/11/05
ادبیات فارسی٬ مدرسه زندگی
چیزهای فراوانی از مطالعه ادبیات فارسی یاد گرفتهام. از یک شعر کوتاه خیام بگیر تا یک داستان بلند هزارویکشب. خوشبختانه رابطهام با ادبیات طولانی و عمیق بودهاست٬ (شاید به همین علت هم هسن که برخی اشکال میگیرند که مانند پیران به دنیا نگاه میکنم!)
اغلب اتفاقاتی در زندگیام میافتد که مرور آنها شعر و یا حکایتی را که خواندهام در ذهنم میآورد٬ احساس بسیار عالیی است که میبینی آن چه قبلاً تجربه کردهاند و قلمی کردهاند در جامهای نو برای تو هم میآید.
اما جالب تر این که اخیراً به صرافت افتادم که با نگاه به داستانها و ادبیات گذشته کار روزگار را پیشبینی کنم. بسیار شگفت در میآید اغلب. بازی روزگار بسیار نغز است. درست همان چیزی که انتظار نداری میافتد :) اما جالب تر این که انتظار آن را داشته باشی بواسطه خواندن تجربه پیشینیان در کتابها...
همین طوری و سردستی برای نمونه ار حافظه میآورم.
از فردوسی:
میاسای ز آموختن یک زمان به دانش نیفکن دل اندر گمان*
چو گویی که وام خرد توختم همه هر چه بایستم آموختم
یکی نغز بازی کند روزگار که بنشاندت پیش آموزگار
(*یعنی با آموختن دانش٬ خودت را از حدس و گمان زدن آسوده کن)
یا از حافظ:
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق
هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق
نکتهای که کم مورد عنایت قرار میگیرد که در دنیای قدیم ایران٬ آموختن سواد و نوشتن و کتاب تالیف کردن و شعر سرودن کار راحت و کم هزینهای نبودهاست و مانند قرن اینترنت ما نبودهاست که هر عبدا...ی خط اینترنتی بگیرد و در فضای مجانیی ابراز افاضات کند. در آن زمانه کمتر کسی همت میکرده است که هزینه زمانی و مالی بکند و تا حرفی و تجربهای در انبان نداشته چنان هزینهای نمیکردهاست. اینچنین است که هر کتاب کهن را که برمیداریم انباشته است از حکمت و معرفت٬ برخلاف کتب اخیر که بیشتر بر اساس جلوهگری نوشته میشوند تا در اثر سرریز دانش نویسندگان. برای نمونه مولوی بلخی کتابش را ننوشته است٬ بلکه کتابش از او جوشیده است٬ یا عطار و فردوسی و ... حالا کتاب معاصری را برمیداری با عنوان پرطمطراقی٬ چند صفحه که میخوانی میبینی نویسنده بجز حرافی چیزی برای ارایه نداشته است و به لطف صفحهآرایی و مقدمه و موخره و فهرست و پس نوشت و غیره صفحانت کتاب را پر کردهاست. (برای نمونه- البته با عرض پوزش از شعور خوانندگان- این کتاب: تجلی هویت ایرانی در ...)
امروزه هر جوانی با هیجان از کتابهای پائولو کویلو میگوید٬ غافل از این که انبوهی داستانهای نغز تر از آن در ادبیات کهن ما نقل است. حکایتهایی که حتی نقل ناقص آنها از دهان سخنران خسته کلامی مانند الهی قمشهای اگر برای شنوندگانش آب نداشته باشد برای او نان دارد!
Labels: life, Literature
2007/11/04
اعتراض به انتشار ترجمه قرآن
خبر را در BBC Persian خواندم:
«چاپ یک ترجمه قرآن به زبان دری که اخیرا در افغانستان پخش شد از سوی وزارت حج و اوقاف و شوراهای علمای این کشور محکوم شده است.
صدها تن از علمای دینی، مقامات دولتی و اعضای شورای ملی افغانستان در کابل چاپ و نشر این ترجمه قرآن را توطئه علیه جهان اسلام و مسلمانان دانسته و خواهان تعقیب قضایی و مجازات عاملان آن شدند.
صد ها تن از علمای دینی در گردهمایی در کابل، پایتخت، با صدور قطعنامه و فتوا ترجمه قرآن به زبان فارسی را بدون متن عربی این ترجمه محکوم کردند.»
ظاهراً مشکل این است که کسی ترجمه قرآن را به زبان فارسی چاپ کردهاست٬ اما بدون همراهی متن عربی آن.
نمیدانم چه نعداد به متن عربی قرآن برای مطالعه مراجعه میکنند٬ یا این که چه تعداد از روی قرآن های معمول قرآن را به زبان مادریشان مطالعه کردهاند که ببینند حرف قرآن چیست.
خود بنده کتاب انجیل و تورات را به زبان فارسی داشتم و خواندم. کتاب قرآن را که به معنی «خواندنی» میباشد را تا مدتها به هدف مطالعه در دست نمیگرفتم٬ قرائت جای خود دارد اما خواندن کتاب بصورت یک کل جای دیگر.
کسی میداند اشکال چاپ قرآن بدون همراهی متن عربی چیست؟ و چرا چنین اشکالی در انتشار دیگر کتابهای مقدس وجود ندارد؟
از کتابخوانی تا سینما
بسیاری داستانهای معروف فیلمنامه شدهاند و فیلمهای خوبی به اقتباس از آنها ساخته شدهاست. بسیاری کتابخوانان حرفهای اما همچنان عقیده دارند که فیلم کردن کتاب کار صحیحی نیست و هیچ سینماگری نمیتواند ظرایف داستان را چنان که باید و شاید بر پرده نمایش دهد.
اشکالی که میگیرند این است که در کتاب٬ نویسنده با توصیف جزییات٬ تخیل خواننده را آزاد میگذارد تا فضای داستان را بسازد؛ اما فیلمساز با نمایش همه چیز جایی برای تخیل بیننده نمیگذارد و نظر خودش را در مصور کردن داستان اعمال میکند.
نکته خوب فیلم آن است که در یکی دو ساعت ماجرا تمام میشود. اما کتاب داستان باید خوانده شود و معمولاً در چند وحله خوانده شود. اکثر هم دیدن فیلم را که سریعتر و بصری تر است بر خواندن داستان ترجیح میدهند.
اما شق دیگری هم متصور است؟
میتوان داستان را بصورت نمایش رادیویی اجرا کرد. اما در این صورت وجه بصری کلاً محذوف میماند.
میتوان به سبک سنتی داستان را نقالی کرد. یعنی داستان را همراه با نمایش تصویرهایی بیان کرد. همانطور که نقالان داستانهای پهلوانی را همراه با اشاره به نقاشی های قهوهخانهای تعریف میکنند.
روش دیگری که اخیراً دیدم و جالب بود تئاتر تک نفره است. یک نفر داستان را تعریف میکرد٬ چهره های مختلف به خود میگرفت و بیانهای متفاوت را عرضه میکرد. اما پردهای هم بود که از پشت روی آن اسلایدهای مربوط نمایش میدادند. یعنی اگر داستان در پنجاه سال پیش در روستایی رخ میداد٬ تصویر واقعیی از روستایی در ۵۰ سال پیش نمایش داده میشد. تصویر واقعی بود و تصوری از چگونگی ماجرا ارایه میداد اما تمام واقعیت نبود. تنها اشاره و راهنمایی بود برای تخیل. بلندگوهای سالن هم جا به جا صداهای مربوط پخش میکردند تا حس داستان را القا کنند. از صدای قطار و هواپیما گرفته تا پرندگان و بهار و جوی و ...
روش جالبی بود و جایگزینی بود متفاوت از داستان خوانی و سینما.
شاید در آینده بشود بوهایی هم پخش کرد در بین داستان که حس گیری حاضرین کاملتر هم بشود و ارایه داستان شکل کامل تر و جذابتری به خود بگیرد.
Labels: general