حماسهٔ خاک -برای ایرانم-
شعری از استاد محمد استعلامی
من از این خاک روییدم
دلم را، گِل از این خاک است
مِی جانِ من از انگور این تاک است
چه باک ار کینهها آلودهاش کردند؟
به اشک دیده باید شست خاک پاک ایران را
من آن را بارها با اشکهایم شستشو دادم…
بر این خاک به اشک عاشقان شُسته
گیاهی را که خودرو در کنار کوچهٔ اسفند میروید
نخستین برگهای بید مجنون را
کنار باغ فروردین
حضورِ سرخِ خونین شقایق را
که همچون اخگری با عمر بس کوتاه
به روی سینهٔ کُهسار میتابد
بهاران، چشمههایی را که روزی چند
میان صخرههای کوه میجوشد
یکایک قطرهها را
نغمهٔ جوشیدن هر قطرهای را نیز
چو جانم دوست میدارم…
درود ای خاک!
درود بی شمار از من خراسان،
خطهٔ "جان و خرد" را، مهد پیر طوس
بلور جام نیشابور را!
پراز فروغ بادهٔ اندیشهٔ خیام
که در تاریکی تاریخ
بسان صبح زیبای خراسان است…
درود آن "جومه نارنجی" قوچان
دشت حاصل خیز گرگان را
تو را مازندران! ای سبز چون طبع منوچهری
تو را ای مخمل زیبای شالیزار سر بر دامنِ جنگل
تورا ای باغ سبز چای لاهیجان!
چو جانم دوست میدارم
تو آذربایجان! ای مرزبان قبله زرتشت!
تورا ای پاسدار میهن از دشمن!
تو را هم دوست میدارم
تو ای کولی! بلندای تنت را پای چادرها به رقص آور
بزن فالی، به من آن قصه ناگفته را واگو
تو کردستان! که مهد دلربایان و دلیرانی
تو هم از ساکنان خانه غمگین این جانی
لرستانی تو؟ دارم " سی تو" هم حرفی
تو هم آزادگی را تا فراز کوهها بُردی
تو را هم دوست میدارم
تو خوزستان! تو ای کانون گرم گرمی و امید
بمان ای آتش عشق وطن با من!
تو ای شوش! ای کتاب بسته تاریخ!
تو را ای بیکران آفتاب دشت!
تو را ای شهد باران نخل دشتستان!
تو را ای ساحل بوشهر! تو را ای نغمه غمگین ماهیگیر!
چو جانم دوست میدارم
تو را ای دوست !
که "دامانت پر از گل بود و سوی شهر میرفتی"
وچون سعدی حدیثی از گلستان گفت
تو آن "دامان گل را ریختی، آویختی در دامن سعدی"
و میدانی بهار آن سال
گلستانی به بار آورد که از باد خزانش هیچ بیمی نیست
تو را هم دوست میدارم
توهان! ای "پیرهن چاک غزلخوان"!
ای "صراحی بر کف سر مست خوی کرده"!
که شب ها چون ز "گلگشت مصلی" باز میگشتی
کنار "آب رکنآباد"
به نرمی سر فراگوش لسانالغیب میبردی
که: "خوابت هست؟"
تو با آن "بادهٔ شبگیر"
غریب خسته از زهد ریایی را
به سان "ذرهای رقصان میان نور"
به سوی "خلوت خورشید" میبردی
تو را هم دوست میدارم…
تو ای سرپنجهٔ فرسودهٔ رنجور
که زیر آسمان روشن کرمان
شبانگه آرزوهای طلایی خواب میبینی
و فردا باز
به پای دار قالی صد هزاران گل
به روی تار و پود خام میریزی
تو را هم دوست میدارم
کنون جان مسافرعزم مُلک سیستان دارد
ندارد توشهٔ راهی، مگر یک آرزوی خام
که روی خاک آن سامان
نشان پایِ رخش تهمتن بیند
دریغ اما،
که هر جا تَهمتَن، آنجا شَغادی هست
و چاهی پُر زِ خنجرهای زهرآلود
فراتر، کنار برکهٔ هامون
سخن از آرزوی خام دیگر هست
که روزی، مریمی از دودهٔ زردشت
به تقدیر اهورائی ز هامون بارور گردد
مسیحایش، همان هوشیدر زردشت
درفش پاکدینی را برافرازد
رهاکن این هوای سیستان را! راه دیگر گیر
کویرت بر سر راه است
نمکزار است، اما هر چه آلودهست
در اینجا پاک خواهد شد
کنار این کویر خشک و بیبر
شهر پاک راستگویان است
در آتشگاهشان، آتش فروزان است
در آن آتش، فروغی از جهان مینوی برجاست
فراتر، در دل ایرانزمین شهر صفاهان است
در آن "نصف جهان" خفتهست
چرا نصف جهان گفتم؟!
سر انگشت هنرمند صفاهانی جهانی از هنر دارد
مسافر! عاشق دلخستهٔ این خاک!
نسیم زندهرود است این، نمی خواهی فرود آیی؟
مسافر خود نمیداند کجا باید فرود آید…
صفاهان؟ یزد؟ کرمان؟ یاکنار آب رُکنآباد؟
به خوزستان؟ به آذربایجان؟ یا ساحل گیلان؟
"کدامین شهر از اینها خوشتر است" ای دوست؟
"کدامین شهر شهر دلبر است" ای دوست؟
برای عاشق دلخسته این خاک
کدامین شهر از اینها "شهر دلبر" نیست؟!